روزهایی که تو بودی...(گزیده ای از خاطرات همسران شهید)
حرص نخور
عبدالله با بچه ها خیلی باصبر رفتار می کرد. هر چه می پرسیدند، جواب میداد؛ بابا این چیه؟ اون چیه؟ این چرا این شکلیه؟ سؤال هایی که معمولاً بچه های کوچک می پرسند من خسته می شدم، می گفتم چه حوصله ای داری ! ولی او سعی می کرد با عمل خودش به بچه ها بفهماند چه کاری درست است و چه کاری اشتباه. یک بار حسین و هادی سر اسباب بازی دعوایشان شده بود. موهای همدیگر را می کشیدند. من سعی کردم جدایشان کنم . پدرشان سر رسید و گفت: لباس های این ها را بپوشان می خواهم ببرمشون بیرون. دو نفرشان را باهم می خواست ببرد. یک ساعت بعد برگشت. دیدم موهای هر دو را از ته تراشیده بود. گفتم: چرا این کار را کردی؟ خندید و گفت: «از دعواهاشون کم کردم که تو حرص نخوری.» (همسر شهید عبدالله میثمی)