• خانه 
  • امامان در عالم مثال به چه کیفیت بودند؟ 
  • تماس  
  • ورود 

احاديثی از امام هادي (ع)

09 آبان 1391 توسط حاتم

1. فروتنى‌ آن‌ است‌ كه‌ با مردم‌ چنان‌ كنى‌ كه‌ دوست‌ دارى‌ با تو چنان‌ باشند.

2. هر كس‌ از خدا بترسد ، مردم‌ از او بترسند ، و هر كه‌ خدا را اطاعت‌ كند ، از او اطاعت‌ كنند ، و هر كه‌ مطيع‌ آفريدگار باشد ، باكى‌ از خشم‌ آفريدگان‌ ندارد ،وهر كه‌ خالق‌ را به‌ خشم‌ آورد ، بايد يقين‌ كند كه‌ به‌ خشم‌ مخلوق‌ دچار مى‌شود.

3. شخص‌ شكرگزار ، به‌ سبب‌ شكر ، سعادتمندتر است‌ تا به‌ سبب‌ نعمتى‌ كه‌ باعث‌ شكر شده‌ است‌ ، زيرا نعمت‌ كالاى‌ دنياست‌ و شكرگزارى‌ ، نعمت‌ دنيا و آخرت‌ است‌ .

4.خداوند دنيا را سراى‌ امتحان‌ و آزمايش‌ ساخته‌ و آخرت‌ را سراى‌ رسيدگى‌ قرار داده‌ است‌ ، و بلاى‌ دنيا را وسيله‌ ثواب‌ آخرت‌ ، و ثواب‌ آخرت‌ را عوض‌ بلاى‌ دنيا قرار داده‌ است‌.

5. نارضايتى‌ پدر و مادر ، كم‌ توانى‌ را به‌ دنبال‌ دارد و آدمى‌ را به‌ ذلت‌ مى‌كشاند.

6. مردم‌ در دنيا با اموالشان‌ و در آخرت‌ با اعمالشان‌ هستند.

 نظر دهید »

تربیت دینی از دیدگاه امام امت (ره)

08 آبان 1391 توسط حاتم

دختر امام امت (ره) ، بنیانگذار جمهوری اسلامی بیان میدارند:

«امام در منزل، با بچه ها بسيار مهربان و صميمي بودند و محيط خانواده ي ما پر از رفاقت و صميميت بود. در عين حال نيز قاطع و جدي بودند … هميشه ما را مقيد مي كردند كه معصيت نكنيم و مؤدب به آداب اسلامي باشيم. هر قدر در منزل بازي يا شلوغ مي كرديم، ايرادي نمي گرفتند؛ و اگر مي فهميدند كاري كرده ايم كه همسايه ها اذيت شده، به شدت اعتراض مي كردند و ناراحت مي شدند كه چرا اين كار را كرديد؟


امام بجز در مسائل شرعي، در بقيه ي مسائل، خيلي سخت گيري نمي كردند. كارهاي ديني به ما ديكته نمي شد. در خانواده، وقتي رفتار امام را مي ديدم، خود به خود در ما تأثير مي گذاشت و همه سعي مي كرديم مثل ايشان باشيم. از نظر ديني، خود ايشان براي ما يك الگو بودند. وقتي كاري را به ما مي گفتند: «انجام ندهيد» و ما مي ديديم ايشان در عمرشان آن را انجام نمي دهند، ما هم تحت تأثير قرار مي گرفتيم. ايشان در تمام سال، اول اذان نماز مي خواندند، ولي يك بار به ما نگفتند دست از كارتان برداريد. موقع اذان است؛ دست از بازي برداريد و بايستيد براي نماز، ولي مي گفتند: «شما بايد در طول اين ساعت، نماز بخوانيد! واي به حال كسي كه در طول اين ساعت، نماز نخواند! آن وقت بايد از خانه بيرون برود»؛ يعني اصلاً اولاد آقا نباشد. صبح هم كسي را از خواب بيدار نمي كردند و مي گفتند: خودتان اگر بيدار مي شويد؛ بلند شويد، نماز بخوانيد، اگر بيدار نشديد، مقيّد باشيد كه ظهر قبل از نماز ظهر و عصرتان نماز صبح را قضا كنيد.»


فرزند امام (ره) در مصاحبه اي نيز نقل كرده است: يادم مي آيد زماني همسرم از روي عادت خانوادگي، صبح ها دخترم را از خواب شيرين بيدار مي كرد كه نماز بخواند، امام كه در جريان قرار گرفتند، برايش پيغام فرستاد كه «شيريني اسلام را به مذاق بچّه تلخ نكن!» و چقدر اين حرف به جا بود و تأثير عميقي بر روحيه ي دخترم گذاشت، به طوري كه بعد از آن، خودش سفارش مي كرد كه براي نماز صبح حتماً بيدارش كنيم.

محمدعلي كريمي نيا، الگوهاي تربيت اجتماعي، پيام مهدي (عجل الله تعالي فرجه)، ص204.

 

 نظر دهید »

چگونگی آموزش نماز به فرزند از زبان امام صادق (ع)

08 آبان 1391 توسط حاتم

«امام صادق (عليه السَّلام) فرمود: كودك كه به سن 3 سالگي رسيد كلمه توحيد را به او ياد دهيد يعني اول پدر يا مادر خود اين كلمه مقدسه «لا اله الّا الله» را تكرار كنند تا كودك آشنا شود و سپس از او بخواهند كه 7 مرتبه آن را بر زبان آورد.

و بعد او را آزاد بگذارند و ديگر به مغز او فشار نياورند تا 7 ماه و 20 روز بگذرد از آن، باز بگويند: بگو «محمد رسول الله تا به 4 سالگي كه رسيد آنگاه بگويند 7 بار بگو «صلي الله علي محمّد و آل محمّد» و باز او را آزاد بگذارند تا پنجمين سالش به پايان رسد. سپس به او بگويند دست راستت كدامست و دست چپت كدامست. و به او بگويند تا تشخيص بدهد و اگر بپرسند و پاسخ صحيح بدهد آنگاه سمت قبله را كه عملاً نيز اطرافيان خود را ديده است كه رو به آن مي ايستند به او نشان دهند. و آهسته آهسته به او بگويند سجده كن و بس ديگر به اوكاري نداشته باشند و چيزي بر مغز او تحميل نكنند تا 6 سالش تمام شود

آنگاه به او بگويند نماز بخوان و با زباني شيرين ركوع و سجود را به او تعليم دهند تا رفته رفته 7 سالش تمام شود. سپس او را راهنمايي كنند كه صورت و دو كف دست را بشويد وقتي كه شست به او بگويند نماز بخوان و باز او را رها كنند تا 9 سالش به اتمام رسد و وارد مرحله 10 سالگي كه شد كم كم وضو را به او ياد دهند، اگر اطاعت نكرد او را تنبيه كنند و همچنين او را وادار نماز خواندن كنند. و در صورت تخلف و بي اعتنايي نيز او را تنبيه كنند و درنتيجه زحمتي كه والدين درباره او مي كشند خداوند پدر و مادر او را مشمول مراحم بي پايان خود قرار داده و از لغزشهاي آنان صرفنظر مي كند.»

بحار الانوار ، ج 101، ص 100.

 نظر دهید »

ترکشی که روی قفسه سینه‌ یک شهید جامانده بود

04 آبان 1391 توسط حاتم

به گزارش فرهنگ به نقل از فارس، «سید بهزاد پدیدار» از جمله نیروهای تفحص است که به دل رمل‌های فکه و کانال‌های جنوب زد تا دل پدر و مادر منتظری را شاد کند. یکی از خاطرات خواندنی وی را که در سایت «خمول» آمده است، می‌خوانیم.

عصر یک روز گرم بود و بیابان های خشک و گسترده جنوب و احساس ناشناخته درونی؛ بیشتر طول روز را گشته بودیم و گمان نمی‌کردیم که دیگر شهیدی در آن جا باشد. یکی از بچه‌ها بدجوری خسته و کلافه شده بود؛ در حالی که رو به سوی کانال ایستاده بود، فریاد زد: «خدایا، ما که آبرویی نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند، به حق همین شهدا کمک‌مان کن تا پیکرشان را پیدا کنیم».

به نقطه‌ای داخل کانال، مشکوک شدیم، بیل‌ها را به دست گرفتیم و شروع کردیم به کندن؛ بیست دقیقه‌ای بیل زدیم، برخوردیم به تعدادی وسایل و تجهیزات از قبیل خشاب اسلحه، قمقمه و فانسقه که خود می‌توانست نشانی از شهیدان باشد، اما کار را که ادامه دادیم، چیزی یافت نشد؛ این احتمال را دادیم که دشمن، بعد از عملیات، وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این کانال ریخته است.

درست در آخرین دقایقی که می‌رفت، امیدمان قطع شود و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچه‌ها به شیء سخت در میان خاک‌ها خورد؛ من گفتم: «احتمالاً گلوله عمل نکرده خمپاره است» اما بقیه این احتمال را رد کردند.

شدت فعالیت بچه‌ها بیشتر شد؛ پنداری نور امید در دل‌هایشان روشن شد؛ دقایقی نگذشت که دسته‌های زنگ زده برانکاردی توجه ما را جلب کرد؛ کمی خوشحال شدیم؛ اما این هم نمی‌توانست نشانه وجود شهید باشد؛ فکر کردیم برانکارد خالی باشد؛ سعی کردیم دسته‌هایش را گرفته و از زیر خاک بیرون بکشیم؛ هر چه زور زدیم و تلاش کردیم، نشد که نشد؛ برانکارد سنگین بود و به این راحتی که ما فکر می کردیم، بیرون نمی‌آمد.

اطراف برانکارد را خالی کردیم؛ نیم متر هم از عمق زمین را کندیم؛ پتویی که از زیر خاک نمایان شد، توجه همه را جلب کرد؛ روی برانکارد را خالی کردیم؛ پیکر شهیدی را یافتیم که روی آن دراز کشیده و پتویی به دورش پیچیده بود؛ با ذکر صلوات، پتو را کنار زدیم؛ بدن، استخوان شده بود اما لباس‌ها کاملاً سالم مانده بود. در قسمت پهلوی سمت راست شهید، روی لباس یک سوراخ به چشم می‌خورد که نشان می‌داد جای ترکش است؛ دکمه‌های لباس را باز کردیم، دیدیم یک ترکش بزرگ روی قفسه سینه جای گرفته است.

کار را ادامه دادیم، کمی آن طرف‌تر پیکر شهیدی دیگر را یافتیم که آن هم بر روی برانکارد دراز کشیده و شهید شده بود؛ لباس او هم کاملاً سالم بود؛ بر پیشانی‌اش سربند سبزی به چشم می‌خورد که رویش نوشته شده بود: «یا مهدی ادرکنی».

صحنه غریبی بود؛ خنده و گریه‌ی بچه‌ها توأم شده بود؛ خنده و شادی از بابت پیدا کردن پیکرهای مطهر و گریه از بابت مظلومیت مجروحین که غریبانه به شهادت رسیده بودند.

برگرفته از سایت شهید آوینی

 نظر دهید »

وقتی خنده حاج همت بند نمی‌آمد

04 آبان 1391 توسط حاتم

به گزارش فرهنگ به نقل از فارس، روایت زیر خاطره‌ای است از شهید محمد ابراهیم همت که توسط یکی از همرزمانش تقل شده است؛‌ در این خاطره که در سایت نوید شاهد منتشر شده، آمده است:


از دست کریمی، زیر لب غرولند می‌کردم که “اگر مردی، خودت برو. فقط بلده دستور بده.” گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمی‌کرد من با این سن و سالم، چطور اینها را از پل رد کنم؛ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور می‌نشستم، پام به زور به زمین می‌رسید. چه جوری خودم را نگه می‌داشتم؟

ـ چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی می‌گی. کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کی است. کفری بودم، رد شدم و جوری که بشنود گفتم “نمردیم و توی این برّ و بیابون بابا هم پیدا کردیم” باز گفت “وایسا جوون. بیا ببینم چی شده.” چشمت روز بد نبینه. فرمانده‌مان بود؛ همت. گفتم “شما از چیزی ناراحت نباشید، من از چیزی دل خور نیستم. ترا به خدا ببخشید.” دستم را گرفت و من را کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.

کریمی چشم غره‌ای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل، که از آن طرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خنده حاجی بند می‌آمد؟ من هم که جولان پیدا کرده بودم، حالا نخند و کی بخند. یک چیزی می‌دانستم که زیر بار نمی‌رفتم. کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش می‌ریخت؛ حاجی گفت “زورت به بچه رسیده بود؟”

ـ نه به خدا، می‌خواستم ترسش بریزه.

ـ حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی؛ خیلی کارِت داریم. از جیبش کاغذی در آورد و داد به دستم و گفت “بیا این زیارت عاشورا رو بخون، با هم حال کنیم.” چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمی‌توانستم این جوری بخوانم. حس و حالش هم نبود.

گفتم “حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.” وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت؛ زیارت را می‌خواند و اشک می‌ریخت…

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 276
  • 277
  • 278
  • ...
  • 279
  • ...
  • 280
  • 281
  • 282
  • ...
  • 283
  • ...
  • 284
  • 285
  • 286
  • ...
  • 330

مدرسه علمیه الزهراء خمینی شهر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عمومی
    • پزشکی
  • مذهبي
    • اخلاقی
  • مناجات
  • آشپزی
  • خاطرات شهدا و بزرگان
  • خانه داری
  • مهدویت و فرهنگ انتظار در فضای مجازی
  • احادیث نورانی معصومین(ع)
  • چکیده پایان نامه های مدرسه
    • مقاله
  • علمی
  • معرفی کتاب
  • روانشناسی
  • دل نوشته های یک طلبه
  • سیره اهل بیت علیهم السلام
  • اطلاع رسانی برنامه ناب رسانه
  • کلام ناب بزرگان
  • شعر
  • علما
  • جملات تامل برانگیز
  • خبرهاي مدرسه
    • فرهنگي
    • پژوهش
    • آموزش
  • احکام

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
ایامم را به یاد خود آباد ساز و پیوسته در خدمت خویش مستدام دار و کردارم را پذیرا باش.«امیر المومنین(ع)»
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس