• خانه 
  • امامان در عالم مثال به چه کیفیت بودند؟ 
  • تماس  
  • ورود 

زندگی به سبک شهدا / با هم شام بخوریم

11 آذر 1392 توسط حاتم

ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه، حتی لای موهاش هم پر از شن بود.
سفره رو انداختم تا شام بخوریم، گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم
گفت: نه! صبر می‌کنم تا بیای با هم شام بخوریم …
… وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده
داشتم پوتین هاش رو در می‌آوردم که بیدار شد. گفت: داری چیکار می‌کنی؟ می خوای شرمنده‌ام کنی؟
گفتم: نه! آخه خسته ای، سر سفره نشست و گفت: تازه می‌خوام با هم شام بخوریم …*

2117_sunnah.jpg

 نظر دهید »

خاطره‌ای منتشر نشده از استاد مطهری/آخوند آمد و نیامد دارد!

04 آذر 1392 توسط حاتم

بنیاد علمی و فرهنگی علامه مطهری، حسن مطهری برادر کوچک شهید مطهری خاطره‌ای از برخورد استاد با راننده هتاک بیان کرده است:
تابستان سال 1339 بود. شهید مطهری یک هفته‌ای در فریمان بودند و بعد تصمیم گرفتند که به مشهد بروند تا از آنجا به تهران برگردند. اخوی بزرگ یک ماشین جیپ داشت. گفت بیایید با همین ماشین برویم. آقای مطهری قبول نکردند و گفتند چون گواهینامه ندارند با تاکسی برویم. من رفتم ببینم برای مشهد ماشین هست یا نه. آن زمان تاکسی هایی بود به نام پابدا که ساخت روسیه بود. من با یکی دیگر از اقوام به جایی رفتیم که محل سوار کردن مسافر بود. دیدیم یک ماشین برای مشهد ایستاده است. راننده این تاکسی پایش می‌لنگید به همین خاطر به «محمد لنگ» معروف بود. گفتم محمد آقا! یک نفر جا دارید؟ گفت: بله. زود بیایید می‌خواهیم حرکت کنیم. دو زن و یک مرد هم عقب نشسته بودند.

من آمدم منزل و با شهید مطهری به آنجا رفتیم. من به آقای مطهری اشاره کردم و به راننده گفتم: مسافر مشهد ایشان است. تا این جمله را گفتم، با لهجه غلیظ فریمانی گفت: «اوه! آخوند برای ما آوردی؟! آخوند آمد و نیامد دارد. اگر آخوند سوار کنم یا ماشینم چپ می کند یا موتورش می سوزد!». بلافاصله پشت ماشین نشست و راه افتاد و رفت. من و فرد همراهم که از این حرف او خیلی عصبانی شده بودیم، سریع سوار جیپمان شدیم و تعقیبش کردیم. وقتی به پمپ بنزین رسید و نگه داشت که بنزین بزند، تا از ماشین پیاده شد من از پشت سر گرفتمش و فرد همراه من او را کتک زد. راننده بیچاره دیگر بنزین نزد و از همانجا برگشت و به شهربانی رفت تا از ما شکایت کند. ما هم برگشتیم و رفتیم جای اول که آقای مطهری در آنجا منتظرمان مانده بود. ایشان تا ما را دید گفت: کجا رفتید؟ دعوا کردید؟ گفتیم: دیدید که چه گفت. آقای مطهری گفت: ما اینقدر در تهران از این حرف‌ها می‌شنویم ولی هیچ اعتنایی نمی‌کنیم. ما درباره اتفاقاتی که افتاده بود چیزی به ایشان نگفتیم.


بعد که به منزل رفتیم یک نفر از شهربانی آمد و به ما گفت که باید به آنجا برویم. به شهربانی که رسیدیم یک افسر آنجا بود که از شانس ما فردی مذهبی بود. با عصبانیت به ما گفت: چرا او را زدید؟ گفتیم: ما اخویمان را که روحانی است و می‌خواهد به مشهد برود، آوردیم سوار ماشین این آقا کنیم که او به اخوی ما اهانت کرد و او را سوار نکرد و گفت: من آخوند سوار نمی کنم و اگر آخوند سوار کنم ماشینم چپ می کند. افسر شهربانی به راننده گفت: این حرف ها چیست؟ تو باید هر مسافری را با هر تیپ و مرامی سوار کنی. آخوند باشد یا ارمنی! هر کس که باشد تو باید سوارش کنی. چرا این حرف را زدی؟ در این بین مرحوم مطهری که از جریان باخبر شده بود، آمد و از راننده عذرخواهی کرد. افسر نگهبان به راننده گفت: برو صورتت را بشوی و رضایت بده. راننده گفت: نه، من شکایت دارم. افسر نگهبان از ما هم پرسید: شما هم شکایت دارید؟ گفتیم: بله. وقتی راننده دید که مأمور شهربانی خیلی طرف او را نمی‌گیرد، از شکایت منصرف شد. مرحوم مطهری صورتش را بوسید و عذرخواهی کرد و بعد راننده رضایت داد. ما هم رضایت دادیم.

بعد افسر شهربانی به راننده گفت: برو و این آقا را به مشهد ببر. گفت: نه، نمی‌برم. اینها این بلا را سر من آورده‌اند حالا من این آقا را سوار ماشینم کنم؟! افسر گفت: نمی‌بری؟ گفت: نه. گفت: پس دیگر حق نداری در این خط کار کنی. راننده وقتی این را شنید مجبور شد که آقای مطهری را سوار ماشینش کند و به مشهد ببرد.

ما به برادرمان گفتیم حالا که این جریانات پیش آمده شما با این ماشین نرو. ممکن است اتفاقی بیفتد یا دوباره اهانتی به شما بشود که ایشان قبول نکرد و گفت: نه، می‌روم. مشکلی پیش نمی‌آید.

ده ـ پانزده روز بعد من می‌خواستم به مشهد بروم. دیدم همان راننده آنجا نشسته است. تا چشمش به من افتاد من را صدا زد و گفت: بیا کارت دارم. با خودم گفتم: حتما می‌خواهد تلافی کند. راننده گفت: آن آقایی که آن روز آوردی و سوار ماشین ما کردی، که بود؟ گفتم: برادرم بود. گفت: باز هم به فریمان می‌آید؟ گفتم: تابستان‌ها می‌آید. گفت: می‌خواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم. من بچه مسلمان هستم ولی از مسلمانی هیچ سرم نمی‌شود. 45 سال از عمرم گذشته، نه نماز خوانده‌ام، نه روزه گرفته‌ام و همه نوع عیاشی هم کرده‌ام. ولی نمی‌دانم این آقا در راه مشهد با من چه کار کرد که مرا از این رو به آن رو کرد. گفتم: برای چه؟ گفت: تا مشهد برای من صحبت کرد و مرا از این رو به آن رو کرد.

بعد از چند روز زنگ زدم به برادرم و جریان را پرسیدم. گفت: ما که سوار تاکسی شدیم سر صحبت را با راننده باز کردم. اول که رویش را آن طرف کرده بود و اعتنا نمی‌کرد. کم‌کم که صحبت می‌کردم به حرف هایم توجه می‌کرد و نرم‌تر شد و به من نگاه می‌کرد. مدتی که گذشت به حرف‌هایم گوش می کرد.

به مشهد که رسیدیم، می‌خواستم با بقیه مسافرها پیاده شوم ولی او نگذاشت و گفت: حاج آقا بشین با شما کار دارم. نمی دانم چه اتفاقی افتاده، من حالت دیگری پیدا کرده‌ام. صحبت‌های شما اینقدر در من اثر کرده که نمی‌دانم چه کار کنم. حالا می‌خواهم بروم حرم امام رضا(ع) توبه کنم اما بلد نیستم. چه کار کنم؟ به او گفتم: برو به امام رضا بگو از این تاریخ من همه گناهانم را کنار گذاشتم و می‌خواهم روزه بگیرم و نماز بخوانم.

بعد آقای مطهری پشت تلفن گفت: شرش را شما به پا کردید، خیرش برای آن بیچاره بود!

 نظر دهید »

اذان گفتن در مقابل بعثی‌ها

03 آذر 1392 توسط حاتم
ولی‌الله عرب عضو گردان هشت سپاه تهران اظهار داشت: وقتی سپاه تشکیل شد، گردان ۸ سپاه یکی از ۹ گردان سپاه بود که بیشتر فرمانده‌هان لشکر محمد رسول‌الله و لشکر سیدالشهداء از این گردان ساخته شده بودند.


یکی از کسانی که در گردان ۸ بود شهید «مهدی خندان»بود. وی در غرب هنگامی که بازی‌دراز در دستمان بود بعضی وقت‌ها از بچه‌ها جدا می‌شدند و مسیری را به طرف دشمن می‌رفتند و مدتی می‌ماندند و برمی‌گشتند. این اتفاق بیشتر موقع نماز می‌افتد. یکی از بچه‌ها یک روز او را تعقیب می‌کند و می‌بیند او از منطقه جدا می‌شود و بین نیروهای خودی و عراقی می‌ایستد و داخل سنگری می‌شود و کاملاً دیده می‌شود و مقابل عراقی‌ها اذان می‌گوید و بعد نماز می‌خواند و برمی‌گردد. وقتی به او می‌گویند این چه کاری است که می‌کنی؟ می‌گوید: «من وظیفه دینی‌ام را انجام می‌دهم و می خواهم بگویم ما برای چی با شما می‌جنگیم. همه جنگ ما همین اذان و نماز رسول‌الله است.»

در طول این مدتی که این کار را انجام می‌دهد هیچ اتفاقی برای او پیش نمی‌افتد. این یکی از رشادت‌های شهیدی است که پیکرش ۴۰ روز ایستاده روی سیم‌خاردار قرار داشت.

 نظر دهید »

عهدی با امام رضا(ع) و دعایی که اجابت شد

03 آذر 1392 توسط حاتم

مطالب مندرج بخشی از خاطره سید آزادگان، مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین سیدعلی اکبر ابوترابی است که با هم می‌خوانیم.

مطالب مندرج بخشی از خاطره سید آزادگان، مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین سیدعلی اکبر ابوترابی است که با هم می‌خوانیم.

در دوره جوانی وقتی تحصیلات دبیرستان ام را تمام کردم،پدرمان گفت:«از تو می خواهم درس حوزه را شروع کنی.» با چند نفر از دوستان که با هم حشر و نشر داشتیم،صحبت کردیم که به زیارت امام رضا(ع) در مشهد مقدس برویم و در آن جا عهد و پیمانی با امام رضا ببندیم و آن گاه درس حوزه را شروع کنیم.
در ادامه این خاطره می‌خوانیم: به مشهد مقدس رفتیم و در حرم عرض کردیم: «ای امام رضا!ما در این جا تعهد می‌دهیم که زندگی خودمان را وقف شما و راه و آیین شما بکنیم.در مقابل از شما یک خواسته داریم و آن این که در شداید و سختی‌ها و تنگنای زندگی ما را رها نکنی.»آنگاه راهی قم شدیم.

این عهد و پیمان گذشت و من طلبه شدم و ازدواج کردم. یکی از روزهایی که تازه ازدواج کرده بودم تمام دارایی من پنج تومان بود. یک شب، شخصی در خانه ما را زد.یکی از آشنایان بود.او با حالتی مضطرب گفت:«من در تهران دچار مشکلی شده‌ام و به 1000 تومان پول نیاز دارم.»با وجود این که تمام دارایی من پنج تومان بود،اما نخواستم دست رد به سینه او بزنم.گفتم:«تا فردا به من مهلت بده!ببینم چه کار می‌توانم بکنم.»

هنگام سحر،قبل از نماز صبح به حرم حضرت معصومه(س) رفتم.آنجا متوسل شدم و عرض کردم که «یا فاطمۀ معصومه!من به برادر بزگوارت تعهدی سپردم و خواسته اجابت بشود و یک مضطر را از تنگنا نجات بدهی.»

نماز صبح را خواندم و داشتم تعقیبات می‌خواندم. حرم شلوغ بود. ناگهان از پشت سر کسی دستی به کتف من زد و گفت:«آقای ابوترابی این پاکت مال شماست» و مهلت هم نداد که من عکس‌العملی نشان دهم و تشکر بکنم.

پاکت را به من داد.وقتی به خود آمدم،برگشتم که ببینم چه کسی بود اما اثری از آن شخص ندیدم. پاکت را باز کردم.دیدم 1000 تومان پول (همان مبلغی که خواسته بودم) در آن گذاشته شده بود. منزل آمدم و آن شخص هم طبق قرار،دوباره به سراغم آمد. پول را که به او دادم از فرط شوق از خود بی‌خود شد.

باید در عرض ادب کردن به پیشگاه مقدس معصومین(ع) با دنیایی دلگرمی و اطمینان پیش برویم.«اشهد انک تسمع کلامی و ترد سلامی»من شهادت می‌دهم که شما من را می‌بینید و صدایم را می‌شنوید.آنها جواب ما را در حدی که شایستگی و لیاقت ماست،به ما بر می‌گردانند.

 نظر دهید »

شهید زین الدین و تذکر تاریخی به سوریه

25 آبان 1392 توسط حاتم

145سال ۱۳۶۲ به همراه جمعی از فرماندهان توفیق زیارت حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) را پیدا کردیم. زین الدین هم در آن سفر بود.

آنجا از لحاظ حجاب و رعایت شئونات اسلامی وضع مناسبی نداشت و این موضوع زین الدین را آزرده خاطر کرده بود. مدام می گفت: باید کاری کنیم، خیلی زشته سوریه به عنوان یک کشور مسلمان، همچین وضعی داشته باشه. باید دنبال چاره ای باشیم…

نامه ای نوشت و ابتدای آن آیه‌ی: “إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ ” را آورد. بعد ضمن نارضایتی از وضع حجاب و عفاف و‌… در سوریه، نسبت به اینکه مسئولان مربوطه هیچ دغدغه ای درباره این موضوع ندارند، حسابی انتقاد کرد.

به او گفتم: حالا این نامه رو می خوای به کی بدی؟

گفت: بالاخره به یکی می دیم!

روز آخر وقتی خواستیم سوار هواپیما شویم، نامه را داد دست یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه. بعد هم گفت: ما وظیفه داریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم، نتیجه اش دیگر ربطی به ما نداره. هر چقدر از دستمون بربیاد، باید تلاش کنیم…


گوشه ای از کتاب"از همه عذر می خواهم”
خاطراتی از شهید مهدی زین الدین

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 24

مدرسه علمیه الزهراء خمینی شهر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عمومی
    • پزشکی
  • مذهبي
    • اخلاقی
  • مناجات
  • آشپزی
  • خاطرات شهدا و بزرگان
  • خانه داری
  • مهدویت و فرهنگ انتظار در فضای مجازی
  • احادیث نورانی معصومین(ع)
  • چکیده پایان نامه های مدرسه
    • مقاله
  • علمی
  • معرفی کتاب
  • روانشناسی
  • دل نوشته های یک طلبه
  • سیره اهل بیت علیهم السلام
  • اطلاع رسانی برنامه ناب رسانه
  • کلام ناب بزرگان
  • شعر
  • علما
  • جملات تامل برانگیز
  • خبرهاي مدرسه
    • فرهنگي
    • پژوهش
    • آموزش
  • احکام

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
ایامم را به یاد خود آباد ساز و پیوسته در خدمت خویش مستدام دار و کردارم را پذیرا باش.«امیر المومنین(ع)»
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس