دل نوشته ای برای حبیبم
راستشا بخواید می خواستم مطلبی از یه کتاب انتخاب کنم و واستون بفرستم دیدم دلم سخت گرفته و هوس نوشتن داره گفتم از زبان خودم بنویسم دلم برا یه آشنای غریب تو زندگیم خیلی تنگ شده همون بابایی که تموم زندگیم بخاطر اونه و حاضر هر روز بخاطر گناهان و اشتباهاتم استغفار کنه و دعام کنه که خوب بشم و آدمیت خودما پیدا کنم ولی من همچنان تو غفلتم و فقط به زبون می گم کاشکی مولام بیاد و غم از دلم ببرد
میبیند حتی آومدم آقامم بخاطر خودم میخوام اگه هر کدوم از ماها یه چیز گم کنیم در به در میگردیم و از همه سراغشا میگیریم اگه یه کسی را خیلی دوست داشته باشیم سعی میکیم لااقل هر روز به یه بهونه ایم که شده بهش زنگ بزنیم و باهاش حرف بزنیم
اما مولای من ما با تو چه کردیم چقدر دنبالت گشتیم چقدر ادعا کردیم و عمل نکردیم افسوس که اینقدر ازت دوریم
بابای خوبم خیلی وقته دلم می خواد بهت یه زنگ بزنم و باهات حرف بزنم دلم بهونتا می گیره یاشم برم دو رکعت نماز بخونم و بگم مولا تو این سال جدید به خاطر خدا کمکمون کن دلامونا تازه و جدید کنیم تا ما هم از عطر واقعی بهار انتظار بهره ای بگیریم. اللهم عجل لوفیک الفرج