حکایت
31 اردیبهشت 1399 توسط حاتم
لقمانحکیم گوید:
روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم، خوشههایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشههای دیگری که ازروی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند. هنگامی که آنها را لمس کردم، •• شگفت زده شدم ••
خوشههای سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشههای سر به زیر را پر از دانههای گندم یافتم. با خود گفتم: «در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفتهاند، اما در حقیقت خالیاند».