مرد خدا
justify; background: none repeat scroll 0% 0% #f9f9f9; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"> گفت : مى خواهم داخل خانه شما بيايم .
من اول خيال كردم يك مرد سائل و فقير است يك چيزى مى خواهد، با اكراه او را به خانه ام راه دادم .
وقتى كه داخل آمد، گفت : مى خواهم نماز بخوانم . گفتم : خُب اين اطاق واين آب . وقتى كه داخل اطاق شد ديدم يك شيشه از توى جيبش در آورد و از آب توى آن شيشه وضو گرفت . و فرش را برچيد و روى زمين ايستاد نماز خواند.
متحير شدم ، يعنى چه اين كيه ديگه اين چطور فقيرى است ؟! نمازش كه تمام شد. گفتم : آقا از همان پولى كه فرش را خريدم از همان پول هم خانه را خريدم اگر اشكالى داشته باشد خانه هم اشكال دارد.
گفت : كى گفته ؟ گفتم : آخه شما فرش را پس كرديد. گفت : تابه حال من روى قالى نماز نخوانده ام .
من چيزى نگفتم و آمدم به خانواده ام گفتم كه يك ناهار پاكيزه اى درست كند و اين بنده خدا را نگهش داشتم و ظهر سفره را انداختم . يك نگاهى به سفره كرد و گفت : اينها بدرد من نمى خورد.
دست توى جيبش كرد و يك پياله و يك كيسه و يك مقدار نمك درآورد، يك مقدار آب توى آن پياله ريخت و دست توى كيسه كرد يك مقدار نان در آورد و توى پياله خُرد كرد،
هر چه به او اصرار كردم كه آقا يك مقدار از اين غذاها ميل بفرمائيد مگر شما از اين غذاها نمى خوريد؟! گفت : چرا امّا دور دست اينجاها مى خورم . خلاصه من چيزى نگفتم تا ناهارش را خورد.
در اين هنگام يك طلبه اى كه رفيق ما بود و آمده بود يك سرى به من بزند او داخل خانه شد، تا داخل اطاق آمد، يك وقت پيرمرد گفت : يا جاى من است يا جاى اين .
گفتم : اين طلبه آمده سرى به من بزند. گفت : نه .
رفيق طلبه ام اين حرف را تا شنيد گفت : آقا من رفتم ولى بر مى گردم . من ناراحت شدم كه اين چرا با او اينطور برخورد كرد، خلاصه باز چيزى نگفتم .
بعد رو به او كردم و گفتم : آقا شما تا به حال كربلا رفته ايد؟ گفت : بله . گفتم : تابه حال خدمت ((حضرت حجة عليه السلام )) رسيده ايد؟ گفت : بله . گفتم : چه طورى ؟!
گفت : ما سه نفريم يك آيه از قرآن مى خوانيم هر جا كه مى خواهيم برويم بلند مى شويم و به آنجا پائين مى آييم .
گفتم : مى شود من ببينم ؟! گفت : برو بيرون پشت شيشه بايست نگاه كن . من رفتم پشت شيشه ايستادم ، ديدم اين بنده خدا خوابيد و يك چيزهايى گفت كه من نمى شنيدم . يك وقت ديدم همينطورى كه خوابيده بدنش بلند شد و تا پاى پانكه رفت و بعد گفت : بروم بالا و طاق را خراب كنم يا برگردم ؟
گفتم : نَه نَه برگرد، ما پول نداريم طاق را بسازيم تا همينجا كه رفتى فهميدم بيا پائين .
آمد پايين و يك مقدار نشست و بعد گفت : مى خواهم بروم . گفتم : كجا ميروى ؟ گفت : من الآن به هندوستان مى روم و بعد خداحافظى كرد و رفت .
طلبه آمد و گفت : اين بنده خداكو؟! گفتم : رفت . گفت : اى واى . گفتم : چه طور مگه ؟! گفت : من صبح بعد از نماز خوابيدم وقتى كه بيدار شدم ديدم محتلم شده ام ، گفتم : چون وقت درس دير شده اول سر درس مى روم بعد بحمام . ولى وقتى از درس بيرون آمدم يادم رفت و نماز ظهر و عصرم را هم خوانده بودم اينجا آمدم ولى تا اين بنده خدا گفت ، يادم آمد كه اى واى من غسل نكرده ام و چون او اين حرف را زد من يادم افتاد و رفتم تطهير كردم و برگشتم حالا آمده ام او را ببينم چون او يكى از مردان خدا بود.