خاطره ای از گودرزی (راننده شهید بابایی)
سحرگاه آن شب، شهید بابایی همراه محافظ و راننده اش از همدان عازم تهران شد. به محض حرکت، به خاطر خستگی، به خواب رفت.
گودرزی (راننده شهید بابایی) تعریف می کند که: مسافتی از راه را طی کرده بودیم که ناگهان عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد همه جا را تاریک دید. سپس دستی بر سرکشید و لبخندی زد. از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم: «چرا می خندی؟». آهی کشید و گفت: «چیزی نیست، خواب دیدم». گفتم: «خیر است ان شاء الله».
او بی آن که چیزی بگوید، یک عدد گلابی از داخل پاکت برداشت و به من داد و گفت: «بیا بالامجان بخور». من نگاهی به او کردم و گفتم: «پس چرا خودت نمی خوری؟». گفت: «می خورم، اول شما که خسته هستی بخور».
در طول راه، تیمسار را زیر نظر داشتم، پرسیدم: «شما چرا همش به من تعارف می کنید ولی خودتان چیزی نمی خورید»، گفت: «به فکر من نباش، بخور، نوش جانت». از لحن گفته هایش پیدا بود که خیلی خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زیر لب به نجوا پرداخت. وقتی جلو ساختمان معاونت عملیات رسیدیم، عباس از اتومبیل پیاده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاکت میوه افتاد، دیدم او حتی یک عدد از آن میوه ها را هم نخورده است.
صبح زود، تیمسار بابایی وارد دفتر معاونت عملیات شد و به آجودان گفت: «پرونده خلبان اغنامیان را بیاورید».
پرونده را که آوردند، صفحه اول آن نامه ای در مورد درخواست وام بود. آن را امضا کرد و به آجودان گفت: «در مورد وام آقای اغنامیان سریعاً اقدام کنید». آنگاه ادامه داد: «از قول من عذرخواهی کنید و بگویید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را بر آورده کنم».
آنگاه خدا حافظی کرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همه کارهایی را که لازم بود انجام بدهد، انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادرِ همسر و فرزندانش: سلما، حسین و محمد خداحافظی کرد.
گودرزی (راننده تیمسار بابایی) می گوید: «آنگاه رو به من کرد و گفت: «آقای گودرزی! شما تشریف ببرید استراحت کنید که ان شاء الله بعد از عید قربان برگردید». سپس مرا در آغوش گرفت و گفت:
«اگر از من بدی یا قصوری دیدی، حلالم کن».
گفتم: «مگر می خواهید به کجا بروید؟». دستی بر سرکشید و پاسخ داد: «خوب دیگر هیچ کسی از یک ساعت بعد خود هم خبر ندارد».
کتاب وداع لاله ها ،مهدی محمد بیگی