سلوک مطهر
به مناسبت سالروز شهادت این استاد فرزانه گوشهای از زندگی ایشان را از زبان خانواده، دوستان و نزدیکان آن بزرگوار مرور میکنیم.
* خواب مادر
مادر استاد درباره عنايت الهي قبل از تولد او گفته است، «دو ماه قبل از تولد مرتضي شبي در خواب ديدم محفلي نوراني است و تمام زنان محل در مسجد اجتماع کردهاند، ناگاه بانويي محترم وارد شد و دو زن نيز همراه او بودند که بر اهل مجلس گلاب ميپاشيندند، چون نوبت به من رسيد، به آنان فرمود:«سه بار گلاب بپاشيد»، از او دليل آن را جويا شدم، با خوشرويي پاسخ دادند:«به خاطر آن جنيني که در رحم داري، چنين کاري لازم بود زيرا او آينده درخشان خواهد داشت و به جامعه اسلامي خدمات عظيم و گستردهاي خواهد کرد».
* پشت در مكتب خانه
شهيد مطهري از سن 5 سالگي اشتياق و علاقه خود را به مکتبخانه و درس نشان ميداد، به طوري که در يک شب مهتابي که نور ماه حياط را روشن کرده بود، او به خيال اينکه صبح شده است، دفتر و کتابش را برداشته، به سوي مکتبخانه روان شد و هنگاميکه با در بستة مکتبخانه مواجه گرديد، همانجا به خواب رفت، صبح فردا پدر و مادر متوجه شدند که مرتضي در خانه نيست، با نگراني در کوي و برزن به دنبالش گشتند، و سرانجام او را در پشت مکتبخانه در حاليکه آرام خوابيده بود، يافتند.
* اولين منبر
استاد حدود 13 ساله بود و تازه دوره طلبگي را شروع کرده بود، و خيلي هم به منبر علاقه داشت اما چيزي بلد نبود، که بر منبر بخواند، دايي ما، مرحوم حاج شيخ علي، متني براي او نوشتند، تا حفظ کند، و در منبر بخواند، روضه، داستان ام سلمه بود که پيامبر اکرم (ص( شيشهاي را به او سپردند و فرمودند:«هر وقت ديدي که خاک اين شيشه به خون تبديل شده بود، بدان که حسين مرا شهيد کردهاند، مرتضي بر روي منبر رفت تا متني را که حفظ کرده بود، به روضه که رسيد فراموش کرد که حضرت رسول (ص) به ام سلمه چه داده بودند، دايي که پاي منبر نشسته بود، گريه ميکرد و به پيشاني خود ميزد و ميگفت:«آخ شيشه! آخ شيشه» عليرغم تمامي تلاش دايي، آقا مرتضي يادش نيامد که حضرت (ص) چه چيزي به ام سلمه دادند و از منبر پايين آمد، اين اولين منبر او بود.
* تواضع
خاطره زير كه توسط خود ايشان نقل شده است، نشانگر تواضع آن مرد الهي است:
«در دانشگاه شيراز از من دعوت كرده بودند، براي سخنراني. در آن جا استادها و حتي رئيس دانشگاه همه بودند. يكي از استادهاي آن جا كه قبلا طلبه بود و بعدا رفت آمريكا تحصيل كرد و دكتر شد و آمد و واقعا هم مرد فاضلي هست، مامور شده بود كه مرا معرفي كند.
آمد پشت تريبون ايستاد. جلسه هم خيلي پرجمعيت و با عظمت بود. يك مقدار معرفي كرد: «من فلاني را ميشناسم، حوزه قم چنين، حوزه قم چنان و….» بعد در آخر سخنانش اين جمله را گفت: «من اين جمله را با كمال جرات ميگويم، اگر براي ديگران لباس روحانيت افتخار است، فلاني افتخار لباس روحانيت است.»
آتش گرفتم از اين حرف. ايستاده سخنراني ميكردم، عبايم را هم قبلا تا ميكردم و روي تريبون ميگذاشتم، مقداري حرف زدم، رو كردم به آن شخص، گفتم: «آقاي فلان! اين چه حرفي بود كه از دهانت بيرون آمد؟! تو اصلا مي فهمي چه داري ميگويي؟! من چه كسي هستم كه تو ميگويي فلاني افتخار اين لباس است؟»
با اينكه من آن وقت دانشگاهي هم بودم و به اصطلاح ذوحياتين بودم، گفتم: «آقا من در تمام عمرم يك افتخار بيشتر ندارم، آن هم همين عمامه و عباست. من كيم كه افتخار باشم؟… ما را اگر اسلام بپذيرد كه اسلام افتخار ما باشد; اسلام اگر بپذيرد كه به صورت مدالي بر سينه ما باشد، ما خيلي هم ممنون خواهيم شد، ما شديم مدالي بر سينه اسلام؟!»
* بيت المال
استاد مطهري اتاقي در كنار اتاق شوراي دانشكده الهيات داشت. استادان دانشگاه هميشه در اتاق شورا تجمع كرده و در موارد ضروري تا بعد از ظهر آنجا مي ماندند و پس از صرف ناهار كارشان را ادامه مي دادند. اما استاد مطهري هنگام ظهر به اتاق خود مي رفت و پس از اداي نماز، ناهار مختصري را كه از منزل مي آورد، مي خورد. استادان و مسئولان دانشكده اصرار داشتند كه استاد به اتاق شورا بروند و از ناهار دانشكده استفاده كنند اما استاد به آنان مي گفت:«غذاي دانشكده با من سازگار نيست.» و زمانيكه من علت امتناع ايشان را پرسيدم، گفتند: «اين ناهارها حق خدمتگزارن و از بيت المال است. استادان حقوق خوبي دارند خودشان بروند و از بازار بخرند و بخورند. اين غذا حق ضعفاست.» راوي: غلامحسين وحيدي
* همواره با وضو
استاد همواره با وضو در كلاس حضور مي يافت و حضورش آنچنان روحانيتي به مجلس مي بخشيد كه شنونده، با تمام وجود معنويت و قداست آن را در مي يافت. شهيد مطهري در بيست و چهار سالي كه در دانشگاه تدريس مي كرد، همواره به دانشجويان توصيه مي نمود كه دانشگاه به منزلة مسجد است، سعي كنيد بي وضو به دانشگاه نياييد. ايشان به يك از دانشجويان فرمود:«من هيچ وقت بدون وضو وارد دانشگاه (كلاس) نشده ام.
* تنظيم وقت
در مدرسه سه سالي كه ايشان به دانشكده الهيات نمي رفت و ممنوع المنبر بود، كارش را در منزل انجام مي داد. او هميشه در تنظيم وقتي خيلي دقيق بود، به طوريكه از تمام اوقات استفاده مفيد مي كرد. آقا مرتضي پس از انجام نماز ظهر غذا مي خورد و اگر چيزي نبود، به خوردن نان و ماست اكتفا مي كرد و بعد از يك ساعت خواب، تجديد وضو كرده به اتاق مطالعه مي رفت و تا ساعت 11 به مطالعه مي پرداخت، آنگاه پس از 3 ساعت خواب در ساعت 2:30 بامداد بر مي خاست و عبادات و راز و نياز شبانه اش را انجام مي داد. مناجاتهاي آقا مرتضي عجيب بود، گاهي مي شنيدم كه در حضور خالصانه اش در برابر پروردگار مي گفت: «تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز» راوي: همسر شهيد
* مناعت طبع
شهيد مطهري پس از تشكيل خانواده به قم بازگشت و زندگي جديد خود را با شرايط سخت اقتصادي آغاز نمود. او گاهي مجبور بود براي گذران زندگي، كتابهايش را بفروشد، و يا اينكه از كسي قرض بگيرد. ولي ايشان چنان مناعت طبع داشت كه حتي به همسرش اين موضوع را اطلاع نمي داد، و در برخورد با او، روي درهم نمي كشيد و با چهره اي متبسم و شاداب، با وي سخن مي گفت، تا همسرش متوجه مشكلات اقتصادي او نشود. راوي: علي باقي نصرآبادي
* توجه به والدين
روزي پدرم به من گفت: «گاهي اوقات كه به اسرار وجودي خود و كارهايم مي انديشم، احساس مي كنم يكي از مسايلي كه باعث خير و بركت در زندگي ام شده و همواره عنايت و لطف الهي را شامل حالم كرده، احترام و نيكي فراواني بوده است كه به والدين خودم كرده ام، به ويژه در دوران پيري و هنگام بيماري. علاوه بر توجه معنوي و عاطفي، تا آنجا كه توانايي ام اجازه مي داد از نظر هزينه و مخارج زندگي به آنان كمك و مساعدت كرده ام.» پدرم نسبت به پدر بزرگوارش مرحوم آقاي «حاج شيخ محمد حسن مطهري» تواضع و احترام خاصي داشت، هرگاه ما به فريمان سفر مي كرديم، پدرم تأكيد داشت ابتدا به منزل والدين خود برود. هنگام ملاقات با آنان نيز صورت و دست مادرشان را مي بوسيد و به ما توصيه مي كرد كه دست آنان را ببوسيم. اگر گاهي از صحبتهاي پدر و مادرم دلتنگ مي شدم، ايشان مي فرمود: « مجتبي! انسان هيچگاه از سخن پدر و مادرش ناراحت نمي شود. والدين هميشه خير و سعادت فرزند خود را مي خواهند. راوي: مجتبي مطهري
* ازدواج
پدرم از روحانيون خراسان و بسيار متواضع، متدين و با تقوا بود. 11 سال بيشتر نداشتم كه يك شب در خواب ديدم در روي زمين اتاق پدرم يك برگه كاغذ افتاده و بر آن نگاشته شده: «براي مرتضي در تاريخ بيست و نهم عقد مي شود.» با كمال تعجب از خواب بيدار شدم. مدتها گذشت و مادرم خواستگاران مرا با عنوان ادامه تحصيل رد كرد. تا اينكه مرتضي مطهري به علت آشنايي با پدرم به خواستگاري من آمد. اما مادرم مسأله درس خواندن مرا مطرح نمود و مرتضي گفت:«هيچ اشكالي ندارد، مي توانند درسشان را ادامه بدهند و ديپلم بگيرند.» سرانجام در روز بيست و سوم مادرم موافقت خود را اعلام نمود. همان روز گفتند:«بيست و نهم براي عقد روز خوبي است.»و من در همان روز در سن 13 سالگي به عقد ايشان در آمدم. تازه آن موقع حقيقت خوابي را كه ديده بودم، برايم روشن شد
* دعا
آقا مطهري خيلي به انجام فرائض ديني اهميت مي دادند و مقيد بودند كه آن را با آمادگي روحي انجام دهند. هميشه براي اداي نماز صبح لباس پوشيده و عمامه شان را برسر مي گذاشتند و حتي اصرار داشتند كه هنگام غروب روز جمعه حتماً دعا بخوانند. به طوريكه يك روز در خانة يكي از دوستان جلسه اي برگزار بود. ايشان با متانت و بزرگواري به صاحبخانه فرمود:« ساعتهاي آخر روز جمعه است. من اجازه مي خواهم اگر جاي خلوتي هست كمي دعا بخوانم.» پس برخاست و در گوشه اي آرم به مناجات پرداخت. راوي: حجت الاسلام محمدرضا فاكر
* در انتظار شهادت
پس از شهادت «سرلشگر قرني» گروه منافقين اعلام كردند: يكي از روحانيون بزودي ترور مي شود. «آن روز آقاي مطهري به من و دكتر مفتح گفتند: «من، ميدانم بعد از قرني نوبت من است.» بعد از اين واقعه استاد هيچ گاه مرا با خودش همراه نمي كرد. حتي يك روز كه به ايشان پيشنهاد كردم يك پاسدار همراه خودمان ببريم. ايشان باخنده به من گفتند: «آقاي مدني مگر شما مي ترسيد؟ هر وقت خدا بخواهد، ما را مي برد حالا اگر از طريق شهادت باشد خيلي بهتر است.»
* نيمه شب و ياد استاد
اواخر شب بود و ما با هزاران اندوه از بيمارستان به منزل بازگشتيم. اصابت تير جمجمه را سوراخ كرده بود و كبوتر روح پدر به آسمان پركشيده بود. هر كدام از ما با دريايي از غم و گلويي فشرده از بغض سربر بالين نهاديم، خواب از چشمهاي ما فرسخ ها فاصله داشت غرق در افكار خود بوديم و عقربه هاي ساعت به عدد و نزديك مي شدند. سكوت نيمه شب را صداي زنگ ساعت پدر شكافت، نماز شب كه از زمان طلبگي اش هرگز آنرا ترك نكرده بود، آن شب هم انتظارش را مي كشيد، ساعت مدتها زنگ مي نواخت اما هيچ دستي به سوي سجاده استاد دراز نشد. آن شب صداي زنگ ساعت، غمگين ترين نوحه فراق استاد بود. راوي: فرزند شهيد
* ضيافت الله
شب شهادت آقا، ساعت يك بعد از نيمه شب تلفن زنگ زد، يكي ازعرفا كه دوست آقاي مطهري بود، احوال ايشان را پرسيد، گفتم: «ترور شده اند.» پس از چند لحظه سكوت با ناراحتي گفتند: «خانمي از شاگردان بنده به من اطلاع دادند، كه درساعت 11 شب خواب ديده اند، كه يك قبر سبز را به ايشان نشان داده و مي گويند اين قبر را زيارت كنيد، با پرس و جو متوجه مي شود، اين قبر اباعبدالله (ع) است. قبر سبز ديگري را نيز به او نشان داده و مي گويند اين قبر آقاي مطهري است، آن را زيارت كنيد سپس ايشان را عروج مي دهند، و به جاي بسيار وسيعي مي برند. در آنجا تخت بسيار زيبايي وجود داشته كه عده اي در اطرافش صلوات مي فرستادند، به ايشان مي گويند. آن مكان جاي اولياء است. ناگهان آقاي مطهري وارد شده و بر تخت مي نشيند، اين بانو از آقا مي پرسند: «شما در اينجا چه كار مي كنيد؟» شهيد مطهري با متانت پاسخ مي دهند: «من تازه وارد شده ام، من از خدا يك مقام عالي خواستم ولي خدا يك مقام متعالي به من عنايت فرمود.» متوجه شديم كه درست در همان لحظه اي كه آقا مرتضي به شهادت رسيدند. اين شخص خواب را ديده است. راوي: همسر شهيد
* اندوه امام
آقاي «احمد خميني» فرزند گرامي امام (ره) يك مرتبه در حضور ما و بار ديگر در مصاحبه با روزنامه كيهان، دو سال قبل از رحلتشان گفتند:«امام (ره) در هيچ حادثه از حوادث انقلاب اين مقدار ناراحت نشدند. آن زمان امام (ره) در منزل دامادشان آقاي اشراقي بودند، صبح نمي دانستيم كه اين خبر را چگونه به امام(ره) بدهيم. چون از علاقه ايشان به استاد مطلع بوديم، بالاخره با مقدمه چيني هاي زياد شهادت آقاي مطهري را به ايشان داديم. امام (ره) حالشان منقلب شد، از ناراحتي بسيار دستشان را محكم به محاسنشان كشيدند و فرمودند: «مطهري، مطهري، مطهري» راوي: سيد احمد خميني
* در آغوش رسول خدا
از مادرم شنيدم كه استاد در آخرين شب جمعه حياتشان، يعني پنج روز قبل از شهادتشان نيمه هاي شب با حالت عجيبي از خواب مي پرند مادر از ايشان علت هيجان را جويا مي شوند و ايشان مي فرمايند:«خواب عجيبي ديدم، من و امام در صحن مسجدالحرام دركنار كعبه ايستاده بوديم، پيغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزديك شدند من به امام اشاره كردم و گفتم:آقا فرزند شما هستند. حضرت رسول به طرف امام رفته و با ايشان روبوسي كردند بعد به طرف من آمدند و مرا محكم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسيدند به طوري كه الان گرمي لبهاي ايشان را احساس مي كنم پيش بيني مي كنم كه حادثه مهمي در زندگي من اتفاق خواهد افتاد. راوي: فرزند شهيد