• خانه 
  • امامان در عالم مثال به چه کیفیت بودند؟ 
  • تماس  
  • ورود 

شهود عشق

06 اسفند 1391 توسط حاتم

                         مادر شهید شیرودی به دیار باقی شتافت (روحش شاد)

                        

                            

گفتگوي با همسر شهيد شيرودي
مادر توصیه می‌کرد در انظار گریه نکنید؛ خوشحال شد اکبر به آرزویش رسید
بولتن نیوز : مادر شهید شیرودی قبل از شهادت امیر خلبان شهید علی اکبر شیرودی گفته بود: «من اکبر را که می‌بینم، مثل یک میوه خیلی رسیده‌ای است که هر لحظه ممکن است از درخت بیافتد.» همچنین مادر شهید پس از شهادت شیرودی به همسر و فرزندان وی سفارش کرده که «اگر دلتان می‌گیرد و می‌خواهید گریه کنید در انظار نباشد و دیگران گریه‌تان را نببیند بهتر است. صبوری کنید چون خود شهید خواسته است.»

شامگاه جمعه 4 اسفند ماه یک عضو دیگر از خانواده پاکباز شهدا خداحافظی کرد. مادر شهید شیرودی؛ مادر همان شهیدی که روزگاری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای (مدظله العالی) از او با عنوان «نخستین نظامی که در نماز به او اقتدا کردم» یاد می‌کند، به دیار باقی شتافت.

رهبر فرزانه انقلاب، 23 سال پیش در پیامی به مراسم تجلیل از جانبازان و ایثارگران، درباره خانواده معظم شهدا چنین گفته‌اند: «من اکنون به پدران و مادران، همسران و فرزندان، خواهران و برادران و دیگر کسان شهدای عزیز و جانبازان و اسراء و مفقودین درود می‌فرستم و اعلام می‌کنم که آنان در رتبه و شأن معنوی بلافاصله پشت سر عزیزان فداکار خویشند.»

در گفتگو با «شهناز شاطرآبادی» همسر شهید شیرودی به بررسی ویژگی‌های مادر شهید و تأثیری که ایشان بر شهید شیرودی داشته پرداخته است.

خانم شیرودی؛ نقش تربیتی مادر شهید شیرودی بر روی ایشان که نتیجه‌اش روحیه رشادت در شهید شیرودی بود، چگونه قابل بیان است؟

شهناز شاطرآبادی: با توجه به اینکه شهید شیرودی در خانواده مومن و متعهد بزرگ شده بود و از طرفی به دلیل شغل پرمشغله پدر خانواده که کشاورزی بود، بیشترین نقش در تربیت شیرودی را مادر ایشان بر عهده داشت. مادری مومن و با ایمان و با اعتقادات مذهبی که سعی می‌کرد آموزه‌های دینی و اعتقادی خود را درباره تربیت فرزند به کار گیرد و معتقد بود مهمترین و حساس‌ترین وظیفه هر مادری تربیت درست فرزندانش است.

زمینه‌هایی که باعث می‌شد سرکار پس از شهادت شهید شیرودی، با مادر شهید حفظ رابطه کنید چه بود؟

بیشتر بخاطر اینکه شهید خیلی به مادرشان علاقمند بودند و خود من هم رفتار و منش مادر برایم خیلی قابل احترام بود. خیلی خونگرم و مهربان و با محبت بودند و همین باعث می‌شد بعد از شهادت شیرودی، این رابطه را حفظ کنم و حتی مستحکم‌تر کنم. با اینکه شاغل بودم، برای رضای خدا و شادی روح شهید هر فرصتی که پیش می‌آمد بچه‌ها را به شهسوار مازندران می‌بردم تا مادر را ببیند. همیشه می‌گفت من مثل یک چراغ کم‌نور و بی‌فروغم، شما را که می‌بینم روشن می‌شوم. به هر حال من این رابطه را حفظ کردم و خدا را شکر سعی کردم آن طور که شهید می‌خواهد، اول خدا را و بعد روح شهید را راضی نگه دارم.

بارزترین ویژگی مشترک شهید شیرودی و مادرش چه بود؟

رابطه عاطفی خیلی عمیقی بین شهید و مادرش بود. و این برای همه اطرافیان و خانواده ملموس بود. وقتی شجاعت اخلاقی که در شهید شیرودی بود را می‌دیدم به یاد مادرشان می‌افتادم.

واکنش مادر شهید شیرودی پس از شهادت ایشان چگونه بود؟

از قبل آماده شده بودند. مادرشان یک بار به من گفت «من اکبر را که می‌بینم، مثل یک میوه خیلی رسیده‌ای است که هر لحظه ممکن است از درخت بیافتد.» این را واقعا به عینه قبول کرده بودند که شیرودی یک روز شهید می‌شود و خود شیرودی هم بارها صحبت کرده بود و خانواده را آماده کرده بود. به خاطر همین شهادت شیرودی زیاد برایشان غیرمنتظره نبود و بخاطر اینکه شهادت آرزوی قلبی‌اش بود، مادرش هم از اینکه شیرودی با شهادتش به آرزویش رسیده است خوشحال بود؛ البته خوب به هر حال مادر بود.

مادر همیشه می‌گفت «اگر دلتان می‌گیرد و می‌خواهید گریه کنید در انظار نباشد و دیگران گریه‌تان را نببیند بهتر است. صبوری کنید چون خود شهید خواسته است.»
بر طبق این گزارش، شهربانو حسین شیرودی مادر امیر خلبان شهید شیرودی شامگاه جمعه چهارم اسفند ماه در سن 87 سالگی بر اثر کهولت سن دار فانی را وداع گفت که به گفته عروس خانواده شیرودی، پیکرش ساعت 9 صبح یکشنبه 6 اسفند ماه در مصلای شهسوار تشییع می‌شود.

منبع :همشهری انلاین

 نظر دهید »

ماجرای ازدواج شهید چمران

05 اسفند 1391 توسط حاتم

 

ماجرای ازدواج شهید چمران



یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».
به گزارش جهان به نقل از باشگاه خبرنگاران، «غاده چمران» همسر لبنانی شهید چمران، بخش‌هایی از زندگی مشترك خود با مصطفی چمران را بازگو می كند. این اظهارات تحت عنوان كتاب «نیمه پنهان ماه» به چاپ رسیده است.

آنچه می‌خوانید، بخش‌هایی از این كتاب است:

پدرم بین آفریقا و چین تجارت می‌ كر د و من فقط خرج می‌كردم، هر طوری كه می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می ‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آنجا می‌خرید.

در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فكر می‌كنم كار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.

یك شب در تنهایی همانطور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود:

«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».

آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم.

هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران»… .

مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌ ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد… .

مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته‌های من، گفت: «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز كرده‌ام» و اشك‌هایش سرازیر شد… .

من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و … .

یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».

من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنند كه شما چرا خانمی ‌را كه حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد… .

آن روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و غاده كه چشم‌هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی … من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن…

…گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.

مادرم گفت: «حال شما را كجا می‌خواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم مؤسسه با بچه‌ها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت … .

مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود … مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشك می‌ریخت. مصطفی خیلی اشك می‌ریخت. مادرم تعجب كرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.

روزی كه مصطفی به خواستگاری‌اش آمد مامان به او گفت: «شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانه‌اش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقت‌هایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت را مرتب كند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌كرد.

… من گاهی به نظرم می‌آمد مصطفی سعه‌ای دارد كه می‌تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی‌های زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را.

خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم … یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ( كه لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ) مصطفی مؤسسه ماند نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان اینها كه رفته‌اند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌كنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه می‌بیند».

آخرین نامه مصطفی را باز كرد و شروع به خواندن كرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌كنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌كنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس می‌كنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌كند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل می‌كند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت…».

حتی حاضر نبود كولر روشن كند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت، «چطور كولر روشن كنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند».

غاده اگر می‌دانست مصطفی این كارها را می‌كند، عقب نمی‌آید اهواز می‌ماند و اینقدر به خودش سخت می‌گیرد هیچ وقت دعا نمی‌كرد زخمی‌ بشود و تیر به پایش بخورد. هر كس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: «غاده دعا كرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».

قرار نبود برگردد… من امشب برای شما برگشته‌ام

- نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشته‌ای برای كارت آمدی

- امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم كه اینجا باشم… .

وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز كشیده فكر كردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یك روز كه آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دست‌هایم را بوسید… آن شب خیلی تعجب كردم كه وقتی حتی پایش را بوسیدم تكان نخورد احساس كردم بیدار است اما چیزی نمی‌گوید چشم‌هایش را بسته بود… و گفت: «من فردا شهید می‌شوم» … ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم … من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم با رضایت كامل شما باشد… آخر رضایتم را گرفت … نامه‌ای داد كه وصیتش بود گفت تا فردا باز نكنید.

چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر می‌كرد؟ مصطفی كه كنار اوست. نگاهش كرد. گفت: «یعنی فردا كه بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین كنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و كلت كوچكم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود … مصطفی در اتاق نبود… .

…بعد بچه‌ها آمدند كه ما را ببرند بیمارستان گفتند دكتر زخمی‌ شده، من بیمارستان را می‌شناختم وارد حیاط كه شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. می‌دانستم كه مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی ‌نیست.

من آگاه بودم كه مصطفی دیگر تمام شد… .

احساس می‌كردم خدا خطرات زیادی رفع كرد به خاطر مرد صالحی كه یك روز قدم زد در این سرزمین به خلوص … مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شب‌ها گریه می‌كرد راه می‌رفت ..بیدار می‌ماند ..آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكینه خوابیده، آرامش گرفتم.

چون ما در تهران خانه نداشتیم، در مسجد محل، محله بچگی‌اش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم … .

… تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاك كردند. آن شب باید تنها برمی‌گشتم آن لحظه احساس كردم كه مصطفی واقعا تمام شد… . بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج كنم … .

… هر شب را یكجا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا كنار قبر مصطفی … .

از لبنان كه آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم كه هیچ … .

می‌گفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یكجور نداشته باشم بهتر است …

خدایا من از تو یك چیز می‌خواهم با همه اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من می‌خواهم كه بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فكر كند مثل گلی زیبا كه در راه زندگی و كمال پیدا كرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می‌خواهم غاده به من فكر كند، مثل یك شمع مسكین و كوچك كه سوخت در تاریكی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس كوتاه.

می‌خواهم او به من فكر كند، مثل یك نسیم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت به سوی كلمه بی‌نهایت.

خانم غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را می بینند و این گونه تعریف می کنند:"مصطفی” در صندلی چرخ داری نشسته بود و نمی توانست راه برود دویدم و پرسیدم :مصطفی چرا این طور شدی؟ ،گفت:شما چرا گذاشتید من به این روز برسم،چرا سکوت کردید؟،پرسیدم :مگر چه شده؟،گفت:برای من مجسمه ساخته اند ،نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.

بعد از اینکه این خواب را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ساخته اند.وسپس می گوید:این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.

… گاهی فکر می کنم اگر همه ی ایران را به نام چمران می کردند این، دلم خوش می کند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می کند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.

مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم ها، در قلب آن ها است. آدم ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان! من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از لبنان و شهر صور در تصور من نمی آمد. به مصطفی می گفتم « اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصا وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید. . . .

به نقل از جهان نیوز

 

 

 

 نظر دهید »

سبک زندگی!

05 اسفند 1391 توسط حاتم

سبک زندگی!

وای بر ما جاهلان!که فراموش کرده ایم که تو نیز قلبی داری إی مولای ما!



کارشان شده دعواهای سیاسی!

آری!میدانم که فراموشت کرده اند!

میدانم!

میدانم!

آری!همگان فراموش کاریم،که این دعواهای سیاسی چه بر سر قلبت می آورد!

وای بر ما جاهلان!که فراموش کرده ایم که تو نیز قلبی داری إی مولای ما!

میدانیم که در این زمانه قلبت سنگین شده است،میدانیم!

میدانیم که یادمان رفته است که مشکل اصلیمان غیبتت هست نه دعواهای سیاسی !میدانیم!

ولی چه کنیم!که جاهلانیم در این میدان!

ببخش برما إی مولایمان!که جاهلانیم…

 

صبح ساعت نه از خواب بیدار میشه،بعد یه آبی به سروصورت میزنه. و به «بو» (Bo،اسم سگش) سلام میکنه.و صبحونه رو به همراه «بو» میخوره!

سپس راهی دانشگاه میشه.حسابی اضطراب داره و نگرانه امتحانه.

میدونه استاد خیلی سخت گیره و اگه نمرش کم بشه بیچارست.چون شغل آیندش وابسته به نمره این درسشه!

میرسه دانشگاه، و دم در سوزان(دوست دخترش) رو میبینه! کمی با هم خوش و بش میکنن ،ولی اصلا حال و حوصله نداره ،چون همش نگران امتحانه!

سوزان به یه قهوه دعوتش میکنه ،اونم قبول میکنه.چون میدونه باعث میشه کمتر به امتحان فکر کنه و سرحال تر بشه.چون تا صبح بیدار بوده!

نیم ساعتی با سوزان حرف میزنه.و ناگهان ساعت رو نگاه میکنه و میفهمه حسابی دیرش شده.زودی به سمت جلسه امتحان میره!

و برگه امتحانی رو میگره و شروع به نوشتن میکنه.تقریبا سوالات براش آشنا میزنه.جز یکی دوتا سوال.

هر چی سر این دوتا سوال وای میسه چیزی به ذهنش نمیرسه.

خیلی آرزو داشت که کمی سرش رو بر میگردوند و از ورق نفر بغلی جواب این دوتا سوال رو میدید،ولی میدونست که تقلب همان و اخراج از دانشگاه همان.

بعد از یک ساعت و نیم ،زمان امتحان به پایان میرسه و از جلسه میاد بیرون.

خیلی خسته شده.چون برای این امتحان یک هفته شبانه روز زحمت کشیده.واسه همین میخواد یه حال اساسی بکنه.زودی به جان (یکی از دوستاش) زنگ میزنه تا برنامه پارتی امشب رو باهاش هماهنگ کنه…

 

صبح ساعت ۵ صبح بیدار میشه.آروم بدون اینکه کسی رو بیدار کنه میره وضو میگیره.

توی اتاق کناری، چند رکعتی نماز شب میخونه و با خدای خودش راز و نیاز میکنه.

همیشه عادت کرده یادش باشه یه سربازه.سربازیه که در جبهه های مختلف میجنگه.امروز توی دانشگاه.فردا سر کار و…

براش مهم نیست کجا باشه،همیشه دنبال وظیفشه،و چون امروز وظیفش ایجاب میکنه در دانشگاه درس میخواند و جهاد میکند.

آری.امروز نیز عملیاتی دیگر دارد،و امتحانی دیگر!زیرا میداند امتحان دانشگاه هم عملیاتی است که باید خوب به پایان برساند.چون رزمنده است!

بعد از نماز و عبادات، صبحانه ای برای خانواده درست میکند و باز میداند که کمک به مادر چه اجر و پاداشی در نزد فرمانده دارد.

ساعت شش شروع به نرمش های صبحگاهی میکند،تا در میدانِ رزمِ جهادِ اکبر بدنی سالم و صحیح داشته باشد.

سپس بعد از خوردن صبحانه به همراه خانواده، راهی جهادی دیگر میشود و امتحانی دیگر!

بند کفش را محکم میبندد ،گویا که سربازی است! زیرا هیچ گاه به خود به چشم یک دانشجو نگاه نکرده است.

از خداوند متعال اذن میگیرد تا در این عملیات کمکش کند.از ۱۴ معصوم اذن میگیرد،از علمدار کرب و بلا اذن میگیرد،از شهدا اذن میگیرد و راهی عملیات میشود…

قدم ها را محکم برمیدارد و به سوی دانشگاه رهسپار میشود.

در هر قدم ذکری زیر لب زمزمه میکند،لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم

آری،میداند که این ذکر را نیز مولایش حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام در روز عاشورا بارها و بارها در جنگ زمزمه کرده است.پس او نیز زمزمه میکند…

به دانشگاه میرسد.اصلا اضطراب و نگرانی حس نمیکند.آرام و مهربان به دوستانش سلام میکند.

بعد از کمی خوش و بش با دوستان، به طرف امتحان رهسپار میشود.

هیچ کدام از دوستانش سر جلسه نزدیکش نمیشینند،زیرا که میدانند او نه تقلب میکند و نه تقلب میرساند.او بارها به آنها گفته است که مدرکی که با تقلب کسب شود برای مولایش هیچ ارزشی ندارد!

امتحان را با توسل و رمز یا زهرا سلام الله علیها آغاز میکند،و مطمئن مینویسد و میداند که خداوند در هیچ عملیاتی تنهایش نگذاشته است.

بعد از یک ساعت و نیم از جلسه امتحانی بیرون میرود.محکم و شادمان به سمت خانه میرود.

خدا را شاکر است که این عملیات با موفقیت به پایان رسید و میداند که عملیات های دیگری در راه است.

پس با اقتدار به سمت خانه قدم برمیدارد….

 

شاید از خودتون میپرسید سبک زندگی چیه؟سبک زندگی اینه که انتخاب کنید فرد اول در جامعه هستید یا فرد دوم؟یا گاهی فرد اول و گاهی فرد دوم!

یک طلبه به نقل از جهان نیوز

 نظر دهید »

پیامبران چه موقع شام می‌خوردند؟

05 اسفند 1391 توسط حاتم

یکی از مباحثی که می‌تواند در حفظ سلامت جسمی و روحی به ما کمک کند توجه به سیره و سنت پیشوایان دینی و انبیاء الهی است که متصل و متکی به وحی بودند و صلاح ما و راه و روش درست زندگی کردن را بهتر از هرکسی می‌دانند.

امام علی(ع) درباره این‌که پیامبران چه موقع شام می‌خوردند؟ فرمودند:” شام خوردن پیامبران، پس از تاریکیِ شب بوده است. آن را وامگذارید؛ چرا که واگذاردن آن، ویرانی تن است۱".

در جایی دیگر از زیاد بن ابی الحلال نقل شده است که با امام صادق(ع) شام خوردم آن حضرت، فرمود:” شامِ پس از نمازِ خفتن، شام پیامبران است۲".

هم‌چنین رسول خدا(ص) درباره پیامدهای شام نخوردن چنین می‌فرمایند:” خوردن شام را وامگذارید، هر چند به مشتی خرما باشد؛ زیرا وا گذاشتن آن، انسان را پیر می‏‌کند۳".

“خوردن شام را وا مگذارید، هر چند به خوردن دانه‏‌ای خرمای خشکیده باشد. من بر امّت خویش، از این، بیم دارم که از وا گذاردن شام، پیری (در هم شکستگی) به سراغشان آید؛ چرا که شام، مایه نیرومندیِ پیر و جوان است۴".

امام صادق(ع) نیز درباره اهمیت این وعده غذایی فرمودند: “خوردن شام را وا مگذار، هر چند به سه لقمه نان با نمک باشد۵".

“هر کس شام را واگذارد، رگی در بدن وی می‏‌میرد و هرگز زنده نمی‏‌شود ۶".

منابع:

۱- الکافی، جلد ۶، صفحه ۲۸۸، حدیث ۱، المحاسن، جلد ۲، صفحه ۱۹۵، حدیث ۱۵۶۶، الخصال، صفحه ۶۱۹، حدیث ۱۰، تحف العقول، صفحه ۱۱۰، مکارم الأخلاق، جلد ۱، صفحه ۴۲۴، حدیث ۱۴۴۴، حدیث ۶ دانش نامه احادیث پزشکی: ۲ / ۱۶۲

۲- الکافی، جلد ۶، صفحه ۲۸۹، حدیث ۷، المحاسن، جلد ۲، صفحه ۱۹۵، حدیث ۱۵۶۷، بحارالأنوار، جلد ۶۶، صفحه ۳۴۲، حدیث ۷ دانش نامه احادیث پزشکی: ۲ / ۱۶۴

۳- سنن ابن ماجة، جلد ۲، صفحه ۱۱۱۳، حدیث ۳۳۵۵، کنزالعمّال، جلد ۱۰، صفحه ۴۶، حدیث ۲۸۲۹۰ دانش نامه احادیث پزشکی: ۲ / ۱۶۰

۴- المحاسن، جلد ۲، صفحه ۱۹۶، حدیث ۱۵۷۱، بحار الأنوار، جلد ۶۶، صفحه ۳۴۳، حدیث ۱۰ دانش نامه احادیث پزشکی: ۲ / ۱۶۲

۵- مکارم الأخلاق، جلد ۱، صفحه ۴۲۴، حدیث ۱۴۴۷، بحار الأنوار، جلد ۶۶، صفحه ۳۴۵، حدیث ۲۰ دانش نامه احادیث پزشکی: ۲ / ۱۶۲

۶- مکارم‌الأخلاق، جلد ۱، صفحه ۴۲۴، حدیث ۱۴۴۸، بحارالأنوار، جلد ۶۶، صفحه ۳۴۵، حدیث ۲۰ دانش نامه احادیث پزشکی: ۲ / ۱۶۶

منبع: ایسنا
 نظر دهید »

کارگردانی که قسم خورد به آوینی سیلی بزند!

05 اسفند 1391 توسط حاتم

سعید سهیلی یکی از کارگردانهای کشور در خاطره ای بیان میدارد:

زمانی که در حوزه هنری خراسان مشغول بودم فیلمنامه‌های کوتاه می‌نوشتم و برای تصویب به حوزه هنری استان تهران می‌فرستادم. هر بار که ۱۰، ۱۵ تا فیلمنامه برگشت می‌خورد می‌دیدم زیر تمام آن‌‌ها فقط نوشته «رد» و یک امضا هم شده‌است! کم‌کم دیدم همه این امضاها شبیه هم است و نامش هم مرتضی آوینی است. همان موقع با خودم قسم خوردم که هر وقت این آدم را ببینم یک سیلی می‌زنم زیر گوشش! واقعاً هم دنبال این بودم که این آدم را پیدا کنم و بزنم. می‌خواستم بگویم: «مرد حسابی ما این همه زحمت می‌کشیم برای این فیلمنامه‌ها بعد یک کلمه می‌نویسی رد و تمام!» اتفاقا مدتی بعد موقعیتی پیش آمد که من به همراه سه نفر از بچه‌های حوزه هنری و آوینی که هنوز من نمی‌شناختمش، دور یک میز نشستیم و درباره سینما صحبت می‌کردیم. چند دقیقه که از بحث گذشت دیدم طرف مقابلم عجب آدم روشنی است. بعد یکباره یکی گفت این مرتضی آوینی است. بلند شدم، بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن! تعجب کرد و دلیل پرسید، گفتم: «قسم خورده بودم وقتی تو رو می‌بینم یه سیلی بزنم به صورتت! اما الان که دیدم آدم خوبی هستی، چون قسمم شکسته نشه به جای دست با لب‌هایم سیلی زدم!» بعد از آن هم کلی گفتیم و خندیدیم و درباره سوءتفاهم‌هایی که نسبت به آن فیلم‌ها داشتیم صحبت می‌کردیم.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 235
  • 236
  • 237
  • ...
  • 238
  • ...
  • 239
  • 240
  • 241
  • ...
  • 242
  • ...
  • 243
  • 244
  • 245
  • ...
  • 330

مدرسه علمیه الزهراء خمینی شهر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عمومی
    • پزشکی
  • مذهبي
    • اخلاقی
  • مناجات
  • آشپزی
  • خاطرات شهدا و بزرگان
  • خانه داری
  • مهدویت و فرهنگ انتظار در فضای مجازی
  • احادیث نورانی معصومین(ع)
  • چکیده پایان نامه های مدرسه
    • مقاله
  • علمی
  • معرفی کتاب
  • روانشناسی
  • دل نوشته های یک طلبه
  • سیره اهل بیت علیهم السلام
  • اطلاع رسانی برنامه ناب رسانه
  • کلام ناب بزرگان
  • شعر
  • علما
  • جملات تامل برانگیز
  • خبرهاي مدرسه
    • فرهنگي
    • پژوهش
    • آموزش
  • احکام

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
ایامم را به یاد خود آباد ساز و پیوسته در خدمت خویش مستدام دار و کردارم را پذیرا باش.«امیر المومنین(ع)»
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس