• خانه 
  • امامان در عالم مثال به چه کیفیت بودند؟ 
  • تماس  
  • ورود 

​برخی از خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ

28 آبان 1395 توسط حاتم

مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ (زادهٔ بیست و یکم خرداد هزار و سیصد و هجده در همدان) از مبارزان دیرین و السابقون السابقون انقلاب اسلامی و نمادی از زنان مسلمان فعال حاضر در همه عرصه های اجتماعی ایران بود.

وی که از بیماری قلبی رنج می برد، صبح روز (27 آبان ماه) در بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) دار فانی را وداع گفت.

محسن کاظمی، کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی را از طریق گفت‌وگو با وی و استفاده از منابع دیگر تدوین و تکمیل کرده است.

این کتاب با دست‌نوشته‌ای از خانم دباغ آغاز و پس از مقدمه و پیش‌گفتار در 5 فصل با عناوین “سریان"، “هجرت"، “امواج"، “سیاحت شرق” و “پیوست‏ها” تنظیم شده است.

ماجراى قیام 15 خرداد 1342، تحصیل در محضر آیت ‏الله سعیدى و شروع مبارزات، دستگیرى و شکنجه توسط عوامل شاه در سال 1352، هجرت به انگلستان، فعالیت‌هاى سیاسى در انگلیس، سوریه و لبنان، عزیمت به نوفل لوشاتو، فرماندهى سپاه همدان و عزیمت به مسکو براى ابلاغ پیام‏ حضرت امام خمینی‌(ره) به میخائیل گورباچف از جمله محورهای موضوعی خاطرات مرضیه حدیدچی هستند.

به مناسبت رحلت این بانوی انقلابی، بخشی از خاطرات اش را که به نقل از خودش در کتاب خاطراتش نقل شده مرور می‌کنیم.

** با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور… دو تا نامحرم!»

سال 1352 حدود 2 ماه از شکسته شدن محاصره خانه می‌گذشت، اما من هیچ‌گاه از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمی‌شدم. همسرم در این ایام چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر می‌برد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانواده‌اش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم.

شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می‌گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیری‌ام آمده‌اند. شوهرم را به پشت‌بام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده‌اند، شما بالای سر بچه‌ها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه‌شان بروم. بچه‌ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می‌زدند «مامان ما را کجا می‌برید! مامان ما را نبرید!..».

ساواکی‌ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می‌گفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی‌گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی‌گردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد»،‌ مأموری متوجه این گفت‌وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشین‌شان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»

مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می‌گیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمی‌نشینم، به جلو می‌روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور… دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی‌نشینم» هر چه می‌گذشت زمان به نفع‌شان نبود، بالاخره همان‌طور که من می‌خواستم شد.

به نزدیکی‌های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانه‌ای است این…!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف‌های بی‌ربطی می‌زدم، تا خودم را بی‌خبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤال‌های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه‌هایم هنوز شام نخورده‌اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم».

به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت‌های سیاسی گسترده بودم، حساسیت‌شان را بیشتر برمی‌انگیخت.

شکنجه‌ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان‌فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می‌کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می‌شد، طاقت‌فرسا و جانکاه بود.

یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می‌کرد و زخم‌هایم می‌سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم‌هایم را نمی‌توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم‌هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند ـ چشم‌هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.

مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می‌آمد،‌ هر چه می‌پرسید اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی‌حس و بی‌نفس می‌شدم.

** شکنجه گر سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد

یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دست‌ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه‌گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلول‌هایم درد برخواست.

حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت‌آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می‌کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی‌آورند زهی خیال باطل!

رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش‌آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می‌پرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می‌شد با دوستانش جمع‌آوری کرده و در دفترچه‌اش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانه‌ای برای دستگیریش شده بود.

شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف‌آور بود، دایم به خود می‌لرزید و دستش را به دستان من می‌فشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان می‌دادم تا او بتواند در برابر شکنجه‌هایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.

مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق‌آویز شدن،‌ چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از این‌رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می‌کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجب‌آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می‌کردند.

جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف‌شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می‌ترسید و وحشت می‌کرد و خودش را به من می‌چسباند و می‌گریست. تا صبح موش‌ها در وسط سلول جولان می‌دادند و از در و دیوار بالا و پایین می‌رفتند.

در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می‌دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن‌های کار گذاشته شده و شنیدن حرف‌هایمان، پتو را به سر می‌کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می‌کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.

آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خنده‌های تمسخرآمیز و متلک‌ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!… پتو پتویی!» و … یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و…» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می‌کردند.

وقتی از کارها و وحشی‌بازی‌هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می‌لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب می‌کردم.

رفته رفته زخم‌ها و جراحت‌های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه‌های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.

**هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ‌کس، هیچ‌کس! چون مارگزیده‌ای به خود می‌پیچیدم

نگران و مشوش ثانیه‌ها را سپری می‌کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی‌قرار و بی‌تاب در آن سلول یک‌ونیم‌متری این طرف و آن طرف می‌شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می‌کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ‌کس، هیچ‌کس! چون مارگزیده‌ای به خود می‌پیچیدم.

صدای جیغ‌ها و ناله‌های جگرسوز رضوانه قطع نمی‌شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی‌رساند. ناگهان همه صداها قطع شد… خدایا چه شد؟!‌ هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!

ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می‌زدم. … صدای زنجیر در را شنیدم… به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین،‌ دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین می‌آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین‌ها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.

هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم می‌رسید دندان می‌کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید می‌دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل‌های آبی که بر روی او می‌پاشند، او را به هوش نمی‌آورد و بیدارش نمی‌کند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می‌کوفتم، فکر می‌کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می‌آمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت‌زده به جسم بی‌جان دخترم از آن سوراخ در می‌نگریستم… ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می‌جوشید.

ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می‌شد، به هر چیز چنگ می‌زدم و سهمگین به در می‌کوفتم و فریاد می‌زدم: «مرا هم ببرید! می‌خواهم پیش بچه‌ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل‌ها!‌ جنایتکارها و…» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی‌الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می‌شد که گویی خدا خود سخن می‌گفت و خطابم قرار می‌داد و مرا به صبر و نماز فرامی‌خواند.

بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیت‌الله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم می‌داد.

** خاطره ای از دوران نمایندگی مرضیه دباغ

در دوره دوم نمایندگی مجلس برای حل مشکلات اقتصادی چند خانواده، هر ماه مبلغی به آنها کمک می‌کردم. وقتی دوره نمایندگی ام به پایان رسید، دیگر پولی نداشتم به آنها کمک کنم. شب‌ها وقتی که بچه‌ها و همسرم می‌خوابیدند، با ماشین به فرودگاه یا میدان آزادی می‌رفتم و مسافرکشی می‌کردم. البته فقط افرادی که با خانواده بودند را سوار ماشین می‌کردم»

خانم دباغ پس از آزادی تحت عمل جراحی قرارمی گیرد و از مرگ نجات می یابد و پس از چند ماه دوباره دستگیر و زندانی می شود. در این دوره از زندان به تقابل ایدئوژیک با گروه های مارکسیستی برمی خیزد و زنان مسلمان زندانی را پیرامون خود جمع می کند. دباغ در1353 برای ادامه مبارزاتش به خارج از کشور می رود و تا پیروزی انقلاب اسلامی در هجرت به سر می برد. وی در پایگاه های نظامی واقع در مرز لبنان و سوریه آموزش های رزمی و چریکی را طی کرد. با گروه روحانیت مبارز خارج از کشور زیر نظر شهید محمد منتظری فعالیت می کرد. پایگاه و مرکز فعالیت این گروه در لبنان و سوریه بود و خانم دباغ به سبب ماموریت ها و برنامه های گروه به کشورهای مختلفی از جمله عربستان، انگلیس، فرانسه و عراق تردد داشت. در بسیاری از حرکت ها و فعالیت های مبارزان در خارج از کشور راهپیمایی ها، تظاهرات و اعتصابات شرکت فعال داشت. دباغ پس از هجرت امام به پاریس در سال1357 به خیل یاران ایشان پیوست و وظایف اندرونی بیت امام را به عهده گرفت و لحظاتی گرانمایه را برای خود رقم زد.

مرضیه حدیدچی در خارج از کشور با عناوین خواهر دباغ، خواهر زینت احمدی نیلی و خواهر طاهره شناخته می شد. اکنون عنوان طاهره دباغ برای او به یادگار مانده است.

طاهره دباغ پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کشور بازگشت و در مصدر بسیاری از امور از جمله: فرماندهی سپاه همدان و مسئولیت بسیج خواهران قرارگرفت، و سه دوره نماینده مردم تهران و همدان در مجلس شورای اسلامی بود. علاوه بر آن در دانشگاه علم و صنعت ایران و مدرسه عالی شهید مطهری به تدریس پرداخته است و اکنون قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی است.

**خاطره ای از دیدار دباغ با گورباچف

مرحومه مرضیه حدیدچی دباغ پیشتر در گفت و گویی بخشی از خاطراتش در دوران نمایندگی مجلس و همچنین دیدار با گورباچف را اینگونه تشریح کرده بود: «پس از مجلس پنجم بنده حقوقی دریافت نمی‌کردم و حقوق ناچیزی به‌عنوان مستمری بازنشستگی دریافت می‌کردم. با این وجود باید دو خانواده را هم سرپرستی می‌کردم. به‌دلیل اینکه این حقوق کفایت نمی‌کرد، شب‌ها با ماشینم مسافرکشی می‌کردم. وقتی این خبر پخش شد، آقا (رهبر معظم انقلاب) خیلی ناراحت شده بودند و فرمودند: خرج این سه خانه را بنده می‌دهم و شما دیگر حق ندارید مسافر‌کشی کنید.»

وی در مورد دیدارش با گورباچف، اظهار کرده بود که «بنده مسئولیت زندان‌ها را داشتم و وارد زندان کچویی شدم که به خانم‌های زندانی سرکشی داشته باشم. از دفتر اعلام شد: حاج احمد آقا از جماران دنبال شما هستند. با ایشان تماس گرفتم و ایشان گفتند: امام برای گورباچف نامه‌ای دارند که از بین خانم‌ها شما را انتخاب کرده‌اند و از بین آقایان هم آقای جوادی آملی و جواد لاریجانی را انتخاب کرده‌اند تا این نامه را به گورباچف برسانید؛ بنده استخاره کردم تا ببینم این کار را بپذیرم یا خیر که استخاره خوب آمد. به جماران رفتم و حاج احمد آقا گفتند: آماده باشید هروقت امام دستور دادند به شوروی خواهید رفت. وقتی به فرودگاه رفتیم حاج احمدآقا آمد و گفت: وصیتنامه‌های‌تان را بنویسید، امام فرموده‌اند ممکن است آمریکایی‌ها هواپیمای‌تان را بزنند یا مجبورتان کنند در اسرائیل فرود بیایید، شاید هم روس‌ها اجازه بازگشت ندهند. در نهایت رفتیم و واقعاً هم جای بسیار مخوفی برای ما در نظر گرفته شده بود. هفت ماه از این موضوع نگذشته بود که آیت‌الله موسوی اردبیلی اعلام کرد جوانان مسلمان آزادشده شوروی برای ماه مبارک رمضان نیاز به قرآن دارند. هرکس قرآن اضافی دارد به ما برساند تا ما برای این افراد ارسال کنیم.»

باشگاه خبرنگاران

 نظر دهید »

​برخی از خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ

28 آبان 1395 توسط حاتم

مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ (زادهٔ بیست و یکم خرداد هزار و سیصد و هجده در همدان) از مبارزان دیرین و السابقون السابقون انقلاب اسلامی و نمادی از زنان مسلمان فعال حاضر در همه عرصه های اجتماعی ایران بود.

وی که از بیماری قلبی رنج می برد، صبح روز (27 آبان ماه) در بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) دار فانی را وداع گفت.

محسن کاظمی، کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی را از طریق گفت‌وگو با وی و استفاده از منابع دیگر تدوین و تکمیل کرده است.

این کتاب با دست‌نوشته‌ای از خانم دباغ آغاز و پس از مقدمه و پیش‌گفتار در 5 فصل با عناوین “سریان"، “هجرت"، “امواج"، “سیاحت شرق” و “پیوست‏ها” تنظیم شده است.

ماجراى قیام 15 خرداد 1342، تحصیل در محضر آیت ‏الله سعیدى و شروع مبارزات، دستگیرى و شکنجه توسط عوامل شاه در سال 1352، هجرت به انگلستان، فعالیت‌هاى سیاسى در انگلیس، سوریه و لبنان، عزیمت به نوفل لوشاتو، فرماندهى سپاه همدان و عزیمت به مسکو براى ابلاغ پیام‏ حضرت امام خمینی‌(ره) به میخائیل گورباچف از جمله محورهای موضوعی خاطرات مرضیه حدیدچی هستند.

به مناسبت رحلت این بانوی انقلابی، بخشی از خاطرات اش را که به نقل از خودش در کتاب خاطراتش نقل شده مرور می‌کنیم.

** با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور… دو تا نامحرم!»

سال 1352 حدود 2 ماه از شکسته شدن محاصره خانه می‌گذشت، اما من هیچ‌گاه از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمی‌شدم. همسرم در این ایام چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر می‌برد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانواده‌اش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم.

شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می‌گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیری‌ام آمده‌اند. شوهرم را به پشت‌بام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده‌اند، شما بالای سر بچه‌ها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه‌شان بروم. بچه‌ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می‌زدند «مامان ما را کجا می‌برید! مامان ما را نبرید!..».

ساواکی‌ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می‌گفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی‌گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی‌گردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد»،‌ مأموری متوجه این گفت‌وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشین‌شان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»

مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می‌گیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمی‌نشینم، به جلو می‌روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور… دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی‌نشینم» هر چه می‌گذشت زمان به نفع‌شان نبود، بالاخره همان‌طور که من می‌خواستم شد.

به نزدیکی‌های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانه‌ای است این…!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف‌های بی‌ربطی می‌زدم، تا خودم را بی‌خبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤال‌های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه‌هایم هنوز شام نخورده‌اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم».

به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت‌های سیاسی گسترده بودم، حساسیت‌شان را بیشتر برمی‌انگیخت.

شکنجه‌ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان‌فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می‌کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می‌شد، طاقت‌فرسا و جانکاه بود.

یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می‌کرد و زخم‌هایم می‌سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم‌هایم را نمی‌توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم‌هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند ـ چشم‌هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.

مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می‌آمد،‌ هر چه می‌پرسید اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی‌حس و بی‌نفس می‌شدم.

** شکنجه گر سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد

یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دست‌ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه‌گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلول‌هایم درد برخواست.

حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت‌آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می‌کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی‌آورند زهی خیال باطل!

رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش‌آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می‌پرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می‌شد با دوستانش جمع‌آوری کرده و در دفترچه‌اش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانه‌ای برای دستگیریش شده بود.

شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف‌آور بود، دایم به خود می‌لرزید و دستش را به دستان من می‌فشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان می‌دادم تا او بتواند در برابر شکنجه‌هایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.

مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق‌آویز شدن،‌ چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از این‌رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می‌کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجب‌آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می‌کردند.

جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف‌شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می‌ترسید و وحشت می‌کرد و خودش را به من می‌چسباند و می‌گریست. تا صبح موش‌ها در وسط سلول جولان می‌دادند و از در و دیوار بالا و پایین می‌رفتند.

در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می‌دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن‌های کار گذاشته شده و شنیدن حرف‌هایمان، پتو را به سر می‌کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می‌کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.

آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خنده‌های تمسخرآمیز و متلک‌ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!… پتو پتویی!» و … یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و…» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می‌کردند.

وقتی از کارها و وحشی‌بازی‌هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می‌لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب می‌کردم.

رفته رفته زخم‌ها و جراحت‌های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه‌های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.

**هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ‌کس، هیچ‌کس! چون مارگزیده‌ای به خود می‌پیچیدم

نگران و مشوش ثانیه‌ها را سپری می‌کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی‌قرار و بی‌تاب در آن سلول یک‌ونیم‌متری این طرف و آن طرف می‌شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می‌کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ‌کس، هیچ‌کس! چون مارگزیده‌ای به خود می‌پیچیدم.

صدای جیغ‌ها و ناله‌های جگرسوز رضوانه قطع نمی‌شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی‌رساند. ناگهان همه صداها قطع شد… خدایا چه شد؟!‌ هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!

ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می‌زدم. … صدای زنجیر در را شنیدم… به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین،‌ دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین می‌آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین‌ها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.

هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم می‌رسید دندان می‌کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید می‌دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل‌های آبی که بر روی او می‌پاشند، او را به هوش نمی‌آورد و بیدارش نمی‌کند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می‌کوفتم، فکر می‌کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می‌آمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت‌زده به جسم بی‌جان دخترم از آن سوراخ در می‌نگریستم… ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می‌جوشید.

ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می‌شد، به هر چیز چنگ می‌زدم و سهمگین به در می‌کوفتم و فریاد می‌زدم: «مرا هم ببرید! می‌خواهم پیش بچه‌ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل‌ها!‌ جنایتکارها و…» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی‌الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می‌شد که گویی خدا خود سخن می‌گفت و خطابم قرار می‌داد و مرا به صبر و نماز فرامی‌خواند.

بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیت‌الله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم می‌داد.

** خاطره ای از دوران نمایندگی مرضیه دباغ

در دوره دوم نمایندگی مجلس برای حل مشکلات اقتصادی چند خانواده، هر ماه مبلغی به آنها کمک می‌کردم. وقتی دوره نمایندگی ام به پایان رسید، دیگر پولی نداشتم به آنها کمک کنم. شب‌ها وقتی که بچه‌ها و همسرم می‌خوابیدند، با ماشین به فرودگاه یا میدان آزادی می‌رفتم و مسافرکشی می‌کردم. البته فقط افرادی که با خانواده بودند را سوار ماشین می‌کردم»

خانم دباغ پس از آزادی تحت عمل جراحی قرارمی گیرد و از مرگ نجات می یابد و پس از چند ماه دوباره دستگیر و زندانی می شود. در این دوره از زندان به تقابل ایدئوژیک با گروه های مارکسیستی برمی خیزد و زنان مسلمان زندانی را پیرامون خود جمع می کند. دباغ در1353 برای ادامه مبارزاتش به خارج از کشور می رود و تا پیروزی انقلاب اسلامی در هجرت به سر می برد. وی در پایگاه های نظامی واقع در مرز لبنان و سوریه آموزش های رزمی و چریکی را طی کرد. با گروه روحانیت مبارز خارج از کشور زیر نظر شهید محمد منتظری فعالیت می کرد. پایگاه و مرکز فعالیت این گروه در لبنان و سوریه بود و خانم دباغ به سبب ماموریت ها و برنامه های گروه به کشورهای مختلفی از جمله عربستان، انگلیس، فرانسه و عراق تردد داشت. در بسیاری از حرکت ها و فعالیت های مبارزان در خارج از کشور راهپیمایی ها، تظاهرات و اعتصابات شرکت فعال داشت. دباغ پس از هجرت امام به پاریس در سال1357 به خیل یاران ایشان پیوست و وظایف اندرونی بیت امام را به عهده گرفت و لحظاتی گرانمایه را برای خود رقم زد.

مرضیه حدیدچی در خارج از کشور با عناوین خواهر دباغ، خواهر زینت احمدی نیلی و خواهر طاهره شناخته می شد. اکنون عنوان طاهره دباغ برای او به یادگار مانده است.

طاهره دباغ پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کشور بازگشت و در مصدر بسیاری از امور از جمله: فرماندهی سپاه همدان و مسئولیت بسیج خواهران قرارگرفت، و سه دوره نماینده مردم تهران و همدان در مجلس شورای اسلامی بود. علاوه بر آن در دانشگاه علم و صنعت ایران و مدرسه عالی شهید مطهری به تدریس پرداخته است و اکنون قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی است.

**خاطره ای از دیدار دباغ با گورباچف

مرحومه مرضیه حدیدچی دباغ پیشتر در گفت و گویی بخشی از خاطراتش در دوران نمایندگی مجلس و همچنین دیدار با گورباچف را اینگونه تشریح کرده بود: «پس از مجلس پنجم بنده حقوقی دریافت نمی‌کردم و حقوق ناچیزی به‌عنوان مستمری بازنشستگی دریافت می‌کردم. با این وجود باید دو خانواده را هم سرپرستی می‌کردم. به‌دلیل اینکه این حقوق کفایت نمی‌کرد، شب‌ها با ماشینم مسافرکشی می‌کردم. وقتی این خبر پخش شد، آقا (رهبر معظم انقلاب) خیلی ناراحت شده بودند و فرمودند: خرج این سه خانه را بنده می‌دهم و شما دیگر حق ندارید مسافر‌کشی کنید.»

وی در مورد دیدارش با گورباچف، اظهار کرده بود که «بنده مسئولیت زندان‌ها را داشتم و وارد زندان کچویی شدم که به خانم‌های زندانی سرکشی داشته باشم. از دفتر اعلام شد: حاج احمد آقا از جماران دنبال شما هستند. با ایشان تماس گرفتم و ایشان گفتند: امام برای گورباچف نامه‌ای دارند که از بین خانم‌ها شما را انتخاب کرده‌اند و از بین آقایان هم آقای جوادی آملی و جواد لاریجانی را انتخاب کرده‌اند تا این نامه را به گورباچف برسانید؛ بنده استخاره کردم تا ببینم این کار را بپذیرم یا خیر که استخاره خوب آمد. به جماران رفتم و حاج احمد آقا گفتند: آماده باشید هروقت امام دستور دادند به شوروی خواهید رفت. وقتی به فرودگاه رفتیم حاج احمدآقا آمد و گفت: وصیتنامه‌های‌تان را بنویسید، امام فرموده‌اند ممکن است آمریکایی‌ها هواپیمای‌تان را بزنند یا مجبورتان کنند در اسرائیل فرود بیایید، شاید هم روس‌ها اجازه بازگشت ندهند. در نهایت رفتیم و واقعاً هم جای بسیار مخوفی برای ما در نظر گرفته شده بود. هفت ماه از این موضوع نگذشته بود که آیت‌الله موسوی اردبیلی اعلام کرد جوانان مسلمان آزادشده شوروی برای ماه مبارک رمضان نیاز به قرآن دارند. هرکس قرآن اضافی دارد به ما برساند تا ما برای این افراد ارسال کنیم.»

باشگاه خبرنگاران

 نظر دهید »

​توجه علامه بحرالعلوم (ره) به همسایه فقیر

13 آبان 1395 توسط حاتم

مرحوم سيدجواد عاملي صاحب مفتاح‌الكرامه از شاگردان علامه سيدمهدي بحرالعلوم(ره) بود.

شبي موقع صرف شام، علامه‎ بحرالعلوم (ره)، سيد را به منزل خويش احضار كرد و وقتي شاگرد به منزل استاد ‌رسيد، ديد استاد كنار سفره نشسته و دست به غذا نمي‌زند. علامه بحرالعلوم با خشم شاگرد را مورد عتاب قرار داده و فرمود: سيدجواد! از خدا نمي‌ترسي، از خدا شرم نداري؟ شاگرد كه متحير مانده بود، تقصير خود را از استاد جويا شد؟ ظاهراً سيدجواد عاملي، همسايه‎اي داشت كه هفت شبانه‌روز چيزي براي خوردن نداشته‎اند و خرما از بقال قرض ‌كرده بودند و روز هفتم ديگر بقال به او قرض نداده و او شرمنده شده بود. شاگرد اظهار بي‌اطلاعي کرد! علامه او را مورد توبيخ قرار داد كه: «همه‎ داد و فرياد‎هاي من براي اين است كه چرا اطلاع نداشتي؟ وگرنه، اگر باخبر بودي و كمك نمي‌كردي، مسلمان نبودي و يهودي بودي». سپس سيني غذاي بزرگي را كه آماده كرده بود، با مقداري پول به شاگرد داد، تا به همسايه‎اش برساند.»

سيماي فرزانگان /252

 نظر دهید »

​تازيانه‌هاي سلوک و نماز شهید شعبان ناهيجي

12 آبان 1395 توسط حاتم

هر هفته عراقي‌ها يک جورهايي جشن بزرگي راه مي‌انداختند و به بهانه‌هاي واهي، کتک‌كاري مي‌كردند. نماز خواندن در آسايشگاه، مقابل چشم عراقي‌ها جرم داشت؛ بايد کنج خلوت پنجره‌ها نماز مي‌خوانديم که عراقي‌ها نبينند. سجود، رکوع و نيايش ممنوع بود. کسي حق نداشت دست‌هايش را به نشانة تسليم در برابر خداوند بالا ببرد. انسان بودن را از ما گرفته بودند. اصلاً همه چي ممنوع بود.

شب بود. شعبان ناهيجي، از بچه‌هاي گردان «يارسول(ص)»، اهل شهر هزارسنگر آمل، رفيق سامبکس شهيد نبي‌پور داشت نماز مي‌خواند. نماز شعبان يک جورهايي خيلي خاص بود، هول‌هولکي نبود. از ترس سربازان عراقي هيچ‌وقت خدا مخفي نماز نمي‌خواند، شده بود دائم‌التذکر. چپ و راست، عراقي‌ها مي‌کوبيدند تو کله‌اش و تهديد مي‌کردند: مي‌کشيمت آخر. اگر ما اين دست‌هاي تو را نشکستيم…
وقتي که مي‌ايستاد در مقابل خدا، حضور جسماني‌اش را از دست مي‌داد، جسميت نداشت. لج‌بازي‌اش با عراقي‌ها به‌خاطر نمازش زبان‌زد عام و خاص بود. نماز عشا بود. وسط‌هاي نماز، يک‌مرتبه يک سرباز پشت پنجره پيدايش شد، از آن سرباز‌هاي بي‌پدر‌ومادر. مي‌گفتند، کارش تير خلاص بوده، بي‌رحم و قسي‌القلب. انگار بچة هند جگرخوار، معشوقة قطامة خون‌خوار بوده. قيافه‌اش عجق‌وجق بود. چشم‌هايش يکي بالا مي‌زد و يکي پايين. بگويي نگويي شکل گرازها بود؛ کله‌اش، قد بلندش. هيکلش عين گاوميش بود. نگاهش که مي‌کردي، همة وجودت از نفرت پر مي‌شد، نامش فرهان بود.

فرهان وحشي از پشت پنجرة فولادي، از پشت نرده‌ها داد کشيد: مهلا! كسر شعبان! ايراني نمازت را بشکن!

با عربي و فارسي دست‌و‌پا شکسته بهمان فهماند. شعبان هيچ توجهي به فرهان نکرد. فرهان هميشة خدا يک نبشي نيم‌متري آهني توي دستانش بود. وقتي با آن روي شانة بچه‌ها مي‌زد، تا مدتي ردش مي‌ماند. نبشي را تندتند کوبيد به نرده و نعره کشيد: نمازت را بشکن، انه ايراني.

صداي برخورد نبشي با نرده و پنجره تا هفت آسايشگاه پيچيده بود. دو تا از بچه‌ها رفتند نزديک شعبان و گفتند: تو رو خدا يک کاري کن شعبان. الآن وحشي‌ها را مي‌ريزد اين‌جا.

شعبان توجهي نكرد. اصلاً شعبان وجود نداشت، حضور نداشت که بفهمد. با آن اطمينان قلبي و آن آرامشي كه در حقيقت از درونش بود، فرهان گندة بعثي را اصلاً نمي‌ديد. من نزديکش نشسته و نظاره‌گر اين صلابت و ايمان بودم. هرچه فرهان فرمان داد نمازت را بشکن، داد زد، به نرده‌ها کوبيد، تهديد کرد و فحاشي کرد، شعبان با همان ارادت قلبي‌اش، با اقتدار و آرامش نمازش را خواند. دعا و ذکر و نيايش که تمام شد، نگاهي کرد. فرهان را ديد. فرهان فرياد که کشيد تعال، شعبان انگشت روي سينه‌اش گذاشت و با من بودي؟
فرهان داد کشيد: تعال! تعال لنا شعبان.

شعبان بلند شد، آرام و با اطمينان رفت و گفت: چي مي‌گويي فرهان؟

فرهان اشاره کرد به دست‌هاي شعبان. هر دو دستش را چسبيد و کشيد. از آن‌ سوي پنجره، مچ دست‌ها را گرفت. آن‌قدر دست‌هاي شعبان را به نرده‌هاي فلزي فشار داد که هر دو دست شعبان شکست. هيچ‌کس حق اعتراض نداشت. حرف مي‌زدي، همه را مي‌کشيدند و مي‌بردند کتک‌خوري. بعد يک تکه طناب از جيبش درآورد. دست‌هاي شعبان را که از مچ ترک برداشته و شکسته بود، پشت نرده‌ها بست و رفت. فرهان، دست‌هاي شعبان ناهيجي را به‌خاطر اين‌كه نمازش را نشکست، شکست.

دوباره برگشتند. با چند سرباز ديگر.

بعد دست‌هاي شکسته را پشت پنجرة آهني محکم با سيم به نرده‌ها بستند. شعبان تا صبح با دست‌هاي شکسته، سر پا پشت نرده‌ها، رنجور و دردمند، مقاومت کرد؛ اما فرمان شيطان را اطاعت نکرد. آن شب خواب به چشممان نرفت. شعبان همان‌طور با دست شکسته تا صبح ايستاد و يک کلمه هم آخ نگفت. ناله نکرد، زاري نکرد، اشك نريخت. آن‌قدر ساکت و آرام بود که شک مي‌انداخت توي دل بچه‌ها، که مگر مي‌شود دست آدم را بشکنند، به نرده‌ها ببندند، سر پا تا صبح بايستد و يك ذره ناله و زاري نکند؟

فردا صبح، فرهان و چند سرباز برگشتند. دست‌هاي شعبان را باز کردند و رفتند. بچه‌ها دست‌هاي شکستة شعبان را بستند. نيم ساعت بعد، شعبان ايستاد به نماز. داشت نماز مي‌خواند كه فرهان برگشت. لج کرده بود. وقتي اين صحنه را ديد، صلابت شعبان را ديد، تند راهش را کشيد و رفت.

فرهان چند دقيقة بعد با هفت سرباز برگشت. دستور داد که با همان وضع، دست‌هايش را ببندند. يک‌بار ديگر شعبان ناهيجي را بردند پشت پنجره و دست‌هاي شکسته‌اش را بستند. با دست بسته و شکسته حسابي کتکش زدند. با کابل، باتوم و پوتين به پهلوهايش کوبيدند. وقتي از فرط مشت و لگد زدن به بدن او خسته شدند، دست‌هايش را باز كردند. او را روي زمين كشيدند و با مشت، لگد، و پوتين به سرش کوبيدند. او را به سمت استخر فاضلاب، همان استخر گنداب توالت بردند و با همان حال، با دست شکسته و بسته پرتش كردند توي فاضلاب.

آن تازيانه‌ها، تازيانه‌هاي سلوک بود و شعبان را از هر مرحله به مرحلة ديگري رهنمون مي‌ساخت. هر مرحله‌اش سخت‌تر و طاقت‌فرساتر از قبل بود. هميشه و براي همة بچه‌هاي آرماني، بسيجي و ارزشي اين‌گونه است. هربار که از يک آزمون سخت مي‌گذرند، باز فردايي ديگر و آزموني سخت‌تر وجود دارد. ما با اين آزمون‌ها استوارتر و آرماني‌تر مي‌شديم، خدايي‌تر مي‌شديم و هرچه بيش‌تر رنج مي‌کشيديم، عاشق‌تر مي‌شديم.

 

 نظر دهید »

​لذت نماز

11 آبان 1395 توسط حاتم

آیت الله بهجت: اگر سلاطین عالم بدانند که در نماز چه لذتی وجود دارد آنها سلطنت را رها کرده تا به این لذت دست پیدا کنند…

آیت الله علامه"محمد تقی مصباح یزدی” درمراسم سالگرد گفت: حضرت آیت الله بهجت از روز اول فهمیده بود که برای چه آفریده شده و چه راهی را باید طی نماید تا به مقصد اصلی برسد به همین دلیل ایشان به چنین درجات بالایی دست پیدا کرد.

وی اظهار داشت: گریه ها و شکسته شدن صدای آیت الله بهجت در نماز، نشان می داد که ایشان چیزی را درک کرده بود که امثال ما به آن نرسیده ایم و از ایشان نقل شده است که فرموده بودند” اگر سلاطین عالم بدانند که در نماز چه لذتی وجود دارد آنها سلطنت را رها کرده تا به این لذت دست پیدا کنند".

آيت الله مصباح یزدی خاطرنشان کرد: انجام واجبات و ترک محرمات تکه کلام آیت بهجت بود و به این کارها اعتقاد راسخ داشت.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 27

مدرسه علمیه الزهراء خمینی شهر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عمومی
    • پزشکی
  • مذهبي
    • اخلاقی
  • مناجات
  • آشپزی
  • خاطرات شهدا و بزرگان
  • خانه داری
  • مهدویت و فرهنگ انتظار در فضای مجازی
  • احادیث نورانی معصومین(ع)
  • چکیده پایان نامه های مدرسه
    • مقاله
  • علمی
  • معرفی کتاب
  • روانشناسی
  • دل نوشته های یک طلبه
  • سیره اهل بیت علیهم السلام
  • اطلاع رسانی برنامه ناب رسانه
  • کلام ناب بزرگان
  • شعر
  • علما
  • جملات تامل برانگیز
  • خبرهاي مدرسه
    • فرهنگي
    • پژوهش
    • آموزش
  • احکام

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
ایامم را به یاد خود آباد ساز و پیوسته در خدمت خویش مستدام دار و کردارم را پذیرا باش.«امیر المومنین(ع)»
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس