روزهایی که تو بودی...(گزیده ای از خاطرات همسران شهید)
توی آشپزخانه جا نمی شد:
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه کارها را خودش انجام می داد اما نگاهش که می کردم، می دیدم خسته است. می گفتم “تازه اومدی . استراحت کن” قبول نمی کرد. می خندید و می گفت : «وقتی من نیستم تو خیلی سختی می کشی ، اما حالا که اومدم دیگه سختی ها تموم شد » بعد بادی به غبب می انداخت و می گفت: «حالا شما امر کن، ما انجام میدیم» من خجالت می کشیدم که موقع راه رفتن، پشت سرم بیاید تا کفش هایم را جفت کند. طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند: «اقا ولی الله کفش های این جوجه را برایش جفت می کنه» آخر ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد . باورشان نمی شد، باور نمی کردند که چقدر اصرار دارد به ما کمک کند . خوب یادم هست که، آشپزخانه ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت. آنجا که می رفت سر به سرش می گذاشتم، میگفتم:« هیکلت خیلی درشته، توی آشپزخونه جا نمی شی» تقریبا هر بار که می رفت توی آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد.
شادی روح امام و شهیدان صلوات