• خانه 
  • امامان در عالم مثال به چه کیفیت بودند؟ 
  • تماس  
  • ورود 

آقای علامه! خدا خوشش نمی‌آید، شما روی پول بخوابید

07 تیر 1391 توسط حاتم

 

به گزارش فرهنگ به نقل از فارس:عالم وارسته آیت‌الله سید هاشم علامه مهری از علمای بزرگ مهر و خرمشهر، از نوادگان علامه بزرگوار بحرانی صاحب «تفسیر برهان»، «غایة المرام» و ده‌ها اثر ارزشمند دیگر، در روز نهم خرداد سال 1294 شمسی در شهر مهر دیده به جهان گشود.

وی مقدمات علوم را در زادگاهش شروع کرد و در همانجا به لباس مقدس روحانیت مزین شد، سپس برای کسب معارف عالی علمی راهی نجف اشرف شد و در آن دیار مقدس از محضر مراجع گرانسنگ جهان تشیع همچون آیات عظام سید عبدالهادی شیرازی، امام خمینی، خوئی، شاهرودی کسب فیض کرد.

پس از مهاجرت از عراق و دعوت مردم و علما خرمشهر در این شهر ساکن شد و به چهره محبوب این شهر تبدیل شد، در جریان جنگ تحمیلی و وضعیت اسفناک شهر خرمشهر به شهر مقدس قم مهاجرت کرد که در سال 1379 هجری شمسی برای همیشه چشم از جهان فرو بست و در جوار بارگاه حضرت فاطمه معصومه(س) آرام گرفت.

علامه مهری از موقعیت علمی و اجتماعی و نفوذ زیادی در میان مردم خرمشهر برخوردار بود، دارای زندگی بسیار ساده و بی‌آلایش بود و در صرف وجوهات شرعیه، کمال احتیاط را رعایت می‌کرد.

فرزندان وی می‌گفتند: «ما مدت‌ها زیرانداز نداشتیم، ناچار روی کارتن می‌خوابیدیم، گاه مدت طولانی می‌گذشت و ما غذای درستی نداشتیم، مادرم به پدرم می‌گفت: آقای علامه! خدا خوشش نمی‌آید، شما روی پول خوابیده‌اید، ولی بچه‌ها غذا ندارند که بخورند! ما معنی این حرف را نمی‌دانستیم، بعدها متوجه شدیم که زیرفرشی که پدرمان بر روی آن می‌خوابید، پول زیادی از وجوهات شرعیه و بیت‌المال بود، ولی به جهت احتیاط صرف نمی‌کرد تا اینکه پس از چند هفته یکی از بستگان مقداری پول آورد و ما با آن قدری گوشت تهیه کردیم.

زندگی ما بسیار سخت می‌گذشت و بارها می‌شد، پدر برای تهیه مایحتاج روزانه‌مان پول قرض می‌گرفت ولی از وجوهات استفاده نمی‌کرد، در هوای گرم و طاقت‌فرسای خوزستان نه تنها کولری نداشتیم، بلکه پنکه‌ای هم در خانه وجود نداشت، ولی پدر هرگز عزت نفس خویش را از دست نداد، با اینکه دوستان متمول داشت، در مصرف بیت‌المال با نهایت احتیاط عمل می‌کرد.»

 نظر دهید »

به کربلا می رویم

07 تیر 1391 توسط حاتم

   تیپ ما، تیپ نبی اکرم (ص) دو شب در اردوگاه پاوه نماند، شب سوم بود که ما را حرکت دادند، کجا؟ هیچ کس نمی دانست.

   برادر برخاصی را دیدم. ایشان معلم بودند، پرسیدم: شما می دانید ما را کجا می برند؟ خیلی عادی گفت: معلوم است، کربلا. از دوستان دیگر سؤال کردم، هیچ کس جواب درست و حسابی نداد. یکی می گفت: رو به خدا می رویم، دیگری می گفت: نه رو به هوا می رویم. آنقدر فهمیدم که در منطقه آدم باید خودش پاسخ سؤالهایشان را بیابد والا تا ثریا می رود دیوار کج!

 

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
 

 نظر دهید »

جلسه اخلاق دکتر بهشتی

07 تیر 1391 توسط حاتم

اصرار بر اصرار که آقای دکتر بهشتی باید بیاید و درس اخلاق به ما بدهد دکتر بهشتی اول  قبول نکردند ولی با اصرارهای زیاد آنان قبول کرد.

در جلسه اول گفت : نمازهایمان را اول وقت بخوانیم.

یکسال گذشت و بعد آمد و گفت کارهایمان را برای خدا خالص کنیم ،

جلسه سومی هم تشکیل نشد چرا که خالص شده بود و رفته بود نزد پروردگار خویش.  

 نظر دهید »

راههای نفوذ شیطان به قلب

05 تیر 1391 توسط حاتم

روزی شیطان موسی را ملاقات کرد و به او عرضه داشت ای موسی تویی آن انسانی که خداوند تو را به رسالت برگزیده و بی واسطه با تو سخن می گوید؟ و بدان خاطر از آبروی فوق العاده ای برخورداری. من یکی از مخلوقات خدایم. گناهی را مرتکب شده ام و علاقه دارم از آن گناه به درگاه حق توبه کنم. به پیشگاه حق واسطه شو تا توبه ام را بپذیرد.

حضرت موسی (ع) قبول کرد از خداوند مهربان درخواست کرد: الهی توبه اش را بپذیر.

خطاب رسید: موسی خواسته ات را قبول کردم. به شیطان امر کن به قبر آدم سجده کند.

موسی ابلیس را دید و پیشنهاد خدای متعال را به او گفت.

ابلیس سخت عصبانی و خشمگین شد و با تکبر گفت: ای موسی! من به زنده او سجده نکردم توقع داری به مرده او سجده کنم. سپس گفت ای موسی به خاطر اینکه به درگاه حق جهت توبه من شفاعت کردی بر من حق دار شدی. به تو بگویم که در سه وقت مواظب ضربه من باش

1- به هنگام خشم و غضب بیدار فعالیت من باش که روحم در قلب تو و چشمم در چشم توست و همانند خون در تمام وجودت می چرخم و به وسیله تیشه خشم ، ریشه ات را برکنم

2- به وقت قرار گرفتن در میان جهاد متوجه باش در آن وقت من مجاهد فی سبیل الله را به یاد فرزندان و زن و اهلش انداخته تا جایی که رویش را از جهاد فی سبیل الله برگردانم

3- بترس از اینکه با زن نامحرم خلوت کنی که من در آنجا واسطه نزدیک کردن هردو به هم هستم

                           کافی جلد 2 صفحه 314 با کمی تفاوت

 نظر دهید »

بره گمشده عباس

04 تیر 1391 توسط حاتم

با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»

- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!

همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»

به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!

کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.

از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.

لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.

فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!

با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»

صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!


کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 47، نقل از سایت شهید آوینی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 290
  • 291
  • 292
  • ...
  • 293
  • ...
  • 294
  • 295
  • 296
  • ...
  • 297
  • ...
  • 298
  • 299
  • 300
  • ...
  • 330

مدرسه علمیه الزهراء خمینی شهر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عمومی
    • پزشکی
  • مذهبي
    • اخلاقی
  • مناجات
  • آشپزی
  • خاطرات شهدا و بزرگان
  • خانه داری
  • مهدویت و فرهنگ انتظار در فضای مجازی
  • احادیث نورانی معصومین(ع)
  • چکیده پایان نامه های مدرسه
    • مقاله
  • علمی
  • معرفی کتاب
  • روانشناسی
  • دل نوشته های یک طلبه
  • سیره اهل بیت علیهم السلام
  • اطلاع رسانی برنامه ناب رسانه
  • کلام ناب بزرگان
  • شعر
  • علما
  • جملات تامل برانگیز
  • خبرهاي مدرسه
    • فرهنگي
    • پژوهش
    • آموزش
  • احکام

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
ایامم را به یاد خود آباد ساز و پیوسته در خدمت خویش مستدام دار و کردارم را پذیرا باش.«امیر المومنین(ع)»
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس