شعر آیینی “سید حمیدرضا برقعی” در حضور رهبر انقلاب شعری در مدح اهل بیت عصمت و طهارت(ع)
دارد دل ما راه نجاتی دیگر
در مشهد و در قم عتباتی دیگر
بر بانوی با کرامت قم صلوات
بر شاه خراسان صلواتی دیگر
چشم وا کن احد آیینه عبرت شد و رفت / دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت
آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد / با خبر نیست که طاقت به اطاعت باشد
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود / داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود
داد و بیدادبرادر که برادر تنهاست / جنگ را وامگذارید پیمبر تنهاست
یک به یک در ملا عام و نهانی رفتند / چه بگویم که بدون نگرانی رفتند
همه رفتند غمی نیست علی می ماند / جای سالم به تنش نیست ولی می ماند
مرد مولاست که تا لحظه آخر مانده / دشمن از کشتن او خسته شده درمانده
مرد مولاست که تا لحظه آخر مانده / در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
در دل جنگ کجا خوار و خسی می ماند/ جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند
مرد آنست که سر تا به قدم غرق به خون / آنچنانی که علی از احد آمد بیرون
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است / کهکشان ها نخی از وصله نعلین علی است
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید / تا علیٌ بشر کیف بشر می گوید
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام / دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
می رسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است / می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد / ان یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد
فاطمه ، فاطمه با رایحه گل آمد / ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
آمدی تا ببری از دل مردم غم را / عطر توحید تو پر کرد همه عالم را
تو ملک بودی و فردوس برین جایت بود / تو رها کرده ای آن منظره خرم را
تا قدم رنجه کنی چند صباحی به زمین / تا که روشن بکنی چشم بنی آدم را
تا که گل را به تماشای تجرد ببری / تا که مدهوش کنی با نفست مریم را
آمدی تا علی اینهمه تنها نشود / تا که پیدا بکند روی زمین همدم را
پدرت آمده دلتنگ بهشت است بخند / ببر از چهره آیینه غبار غم را
خسته از جنگ احد آمده لبخند بزن / روی زخم پدر خود بنشان مرهم را
گفتم ای ماه بگو باغ فدک تا به کجاست / خنده ای کرد و نشان داد همه عالم را
نه فقط اینکه ندیدست تو را نامحرم / که ندیدست دمی چشم تو نامحرم را
ولی آن روز که در کوچه کسی مرد نبود / بر سر دوش گرفتی علم و پرچم را
همه دیدند شکوه تو به مسجد می رفت / عاجزم وصف کنم آن قدم محکم را
غرق غم غرق عزا بی تو چنین است دلم / چند وقتی است که دلتنگ مدینه است دلم
ما یتیمیم و فقیریم و اسیر ای مادر/ دست خالی مرا نیز بگیر ای مادر
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
می نویسم که شب تار سحر می گردد
یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد