آینه ای که آدرس بهشت را به شهید داد
یادی از سرباز کوچک روح الله «شهید محمدرضا زربیانی»
زمانی که برای اولین بار او را در پایگاه شهید بهشتی اهواز به همراه «شهید مهدی نصیرایی» در اطاق اطلاعات و عملیات دیدم، حقیقتاً سن کم و چهره ی بچه گانه ای داشت. وقتی به شهید نصیرایی گفتم: «چرا او را با این سن کمش به جبهه آوردی؟» بعد از لحظاتی که او با شهید نصیرایی تنها شده بود، سوال کرد که او در این پایگاه چه سمتی دارم که مرا بچه می خواند.»
بعد از گذشت چند روز با آن سن کمش خود را داوطلب در واحد اطلاعات و عملیات، که اکثر نیروها در این واحد، از نیروهای زبده و باتجربه ای بودند، معرفی کرد و توانست خود را به جمع آنان برساند. با توجه به اینکه شهید نصیرایی از نیروهای این واحد بود، روزی «سردار شهید حسین املاکی» از شهید نصیرایی سوال کرد: «آیا می توانیم محمدرضا زربیانی را در مأموریت امشب به عنوان قدم شمار به همراه داشته باشیم؟» شهید نصیرایی هم موافقت کرد. وقتی حرکت را آغاز کردند، قرار بر این بود که او قدم های آنها را بشمارد. بعد از طی دوازده هزار قدم به نزدیکی دشمن رسیدند. به محمدرضا گفتند که به عنوان تأمین در همین قسمت بماند. بعد از ساعت ها، وقتی که از مأموریت برگشتند، متوجه شدند که محمدرضا از خستگی زیاد، خوابش برده بود. بعد از انجام این مأموریت، شهید املاکی جریان را برایم تعریف کرد و از آن پس او را به عنوان پیک تیپ معرفی کردم.
بعد از گذشت چندماه، مجدداً برای عملیات والفجر ۴ به جبهه برگشت. در شب اول عملیات از او خواسته بودم که به همراه «حاجی حسن پور» که یک دستش قطع بود در سنگر تیپ بماند ولی بعد از حرکت ما، او تصمیم می گیرد که در عملیات شرکت کند و خود را بلافاصله به گردان صاحب الزمان(عج) که فرماندهی آن را «سردار شهید میررمضان اسماعیل پور» به عهده داشت، رساند تا در کنار دوستش «شهید اصحابی» در آن عملیات شرکت کند. بعد از عملیات متوجه شدم که محمدرضا دیگر عضو گردان صاحب الزمان(عج) شده است. او را دوباره به تیپ آوردم. «اصحابی» در همان عملیات به شهادت رسید؛ بعد از شهادت اصحابی، یکی از همین شب ها که در دهکده ای بنام «قلقله» مستقر بودیم. «برادر اوصیا» می گفت: «نیمه های شب متوجه شدم که صدای گریه ای می آید، صدا را دنبال کردم، وقتی که خوب دقت کردم، دیدم محمدرضا، عکس شهید اصحابی را بر سینه اش قرار داده و گریه می کند. صبح در هنگام خوردن صبحانه، محمدرضا گفت: دیشب شهید اصحابی را در باغی بسیار زیبا دیدم. به او گفتم: اصحابی! من چی کار باید بکنم که پیش تو بیام؟ اصحابی گفت: آن آیینه ای را که در دست داری، کاملاً به سمت خودت بچرخان تا بتوانی پیش من بیایی.»
بعد از تعریف کردن خوابش و بی قراری هایی که می کرد، شهادتش دیگر برای ما یقین شده بود. با توجه به اینکه او پیک تیپ بود، دستور دادم: هیچ کس امروز او را به خط نفرستد. در همین لحظه «شهید حاج حسین بصیر» داشت به خط می رفت، محمدرضا زیرکانه و به سرعت خودش را در پشت ماشین حاجی جا کرد و به همراه حاج بصیر به خط رفت. زمان زیادی نگذشته بود که پشت بی سیم، خبر شهادت محمدرضا زربیانی را برایم آوردند. محمدرضا آینه را به سمت خودش چرخانده بود و در اثر گلوله ی مستقیم تانک، نیمی از سرش را تقدیم به امام زمان(عج) کرد. او را سرباز کوچک امام زمان(عج) لقب دادند و چه زیباست انسان بتواند قبل از شهادتش، خود را در باغ بهشت ببیند.
شادی روح امام امت و شهدا صلوات