چند حدیث از امام حسن عسکری علیه السلام
امام حسن عسکری علیه السلام می فرما یند:
دو خصلت است که والاتر از آن چیزی نیست : ایمان به خداوند و سود رساندن به برادران
اظهار شادمانی در برابر شخص غم زده ، بی ادبی است
تواضع نعمتی است که برآن حسد نبرند.
امام حسن عسکری علیه السلام می فرما یند:
دو خصلت است که والاتر از آن چیزی نیست : ایمان به خداوند و سود رساندن به برادران
اظهار شادمانی در برابر شخص غم زده ، بی ادبی است
تواضع نعمتی است که برآن حسد نبرند.
زنی شفای پسر کور و کر خود را از حضرت رسول –صل الله علیه وآله- خواست0 آن حضرت فرمود: برو بر من صلوات بفرست. آن زن هم به هر قدمی که برمی داشت یک صلوات می فرستاد . چون به خانه رسید ،پسر او سالم شد. نزد حضرت برگشت و سلامتی پسرش را به آن حضرت گفت . حاضرین شاد شدند . جبرئیل نازل شد و گفت : خداوند می فرماید : چنانچه اعضاء این پسر را به برکت صلوات بر تو و آل تو شفا دادم ، روز قیامت نیز به برکت صلوات برتو، گناهان امت را می بخشم.
کتاب صلوات کلید حل مشکلات، علی خمسه ای
خاطره ای از مقام معظم رهبری
مادر یک شهید ، که از بستگان رهبر عزیز نیز هستند ، تعریف می کرد: « یک روز میهمان ایشان بودیم . ظهر بود و ما در کنار سفره منتظر حاج آقا نشسته بودیم. وقتی ایشان آمدند نگاه به غذا کردند و گفتند : «مثل این که نوع برنج با برنج روزهای دیگر فرق کرده است؟» خانم ایشان گفتند: حاج آقا! روز عید است و مهمان هم داریم . برنج کوپنی هم تمام شده است . مجبور شدیم برنج آزاد بخریم ! حاج آقا ناراحت شدند و فرمودند : «بنا نبود ، تغبیری در زندگی ما بدهید . ما که با میهمان این حرف ها را نداریم . اگر برنج نباشد برنج نمی خوریم .»
گلهای باغ خاطره
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد . داد زد و بد و بیراه گفت ، فرشته سکوت کرد؛ آسمان و زمین را به هم ریخت ، فرشته سکوت کرد ؛ جیغ زد و جار وجنجال راه انداخت ، فرشته سکوت کرد ؛ به پر وپای فرشته پیچید، فرشته سکوت کرد، کفر گفت وسجاده دور انداخت ، باز هم فرشته سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد …! فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید . و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن .
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد . قدری ایستاد … بعد با خود گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ، بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد ، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند …
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد ،مقامی به دست نیاورد ، اما … اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آن ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او همان یک روز را آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود.
آقا شما آن قدر خوبید که به شما نمی توانم «شما» بگویم که « شما» یعنی فاصله و آن قدر بزرگید که به شما نمی توانم «تو» بگویم که «تو» یعنی جسارت کاشکی زبانی دیگر می دانستم که واژه ای می داشت با صمیمیت «تو» و عظمت «شما»
و من بی دغدغه ی «تو» و «شما» حرف هایم را می گفتم
آقای خوب من!
سیاهی در دلم هراس نمی ریزد
تیرگی به من تردید تزریق نمی کند
من دیگر از شب نمی ترسم…
من با شاخه ای از بال کبوتر بر دروازه ی دلم نوشته ام «السلام علیک یا شمس الشموس»