• خانه 
  • امامان در عالم مثال به چه کیفیت بودند؟ 
  • تماس  
  • ورود 

وصیتی که باید مسئولین بخوانند

12 اسفند 1391 توسط حاتم

با مروری بر وصیت نامه فرمانده شهید حاج حسین خرازی که بیشترین خطاب آن متوجه مسئولین است، برخی وظایف فرهنگی مسئولین را در بازه کنونی یادآوری می کنیم.

ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم كلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: ” اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد “
اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انكار خداست.

اگر برای خدا جنگ می‌كنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش كنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر كار برای خداست گفتنش برای چه؟

در مشكلات است كه انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه كنید كه دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.

هر چه كه می‌كشیم و هر چه كه بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.

سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.
همه ما مكلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم.
زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.

مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل می‌شود.

همواره سعی‌مان این باشد كه خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یك الگو در نظر داشته باشیم كه شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند كه در این راه شهید شدند.من علاقمندم كه با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.


از مردم می‌خواهم كه پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است. اول می‌خواهم كه آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا می‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی كه با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمام تر جلو این فسادها را بگیرید.

 نظر دهید »

کرامات شهدا 1

12 اسفند 1391 توسط حاتم

سيزده موذن

آخرين روزهاي سال 72بود.بچه هاي تفحص همه به دنبال پيكر هاي مطهر شهدا بودند.مدتي بودكه در منطقه خيبر(طلائيه)به عنوان خادم الشهدا انتخاب شديم.با دل وجان به دنبال پاره هاي دل اين ملت بوديم .قبل از وارد شدن به منطقه تابلويي نظرمان را جلب كرد:با وضووارد شويد اين خاك آغشته به خون شهيدان است .اين جمله كلي حرف داشت .همه ايستاديم نزديك ظهربود بچه ها با آب كمي كه همراهشان بود وضو گرفتند .

                    

ناگهان صداي اذان آن هم به صورت دسته جمعي به گوشمان رسيد !به ساعت نگاه كردم وقت اذان نبود!همه اين صدا را مي شنيدند هر لحظه بر تعجب ما افزوده ميشد .يعني چه حكمتي در اين اذان بي وقف ودسته جمعي وجود دارد!!نواي اذان بسيار زيبا ودلنشين بود اين صدا ازميان نيزارها مي آمد با بچه ها به سوي نيزارها حركت كرديم اين منطقه قبلا محل عبور قايق ها بود هرچه جلوتر ميرفتيم صدا زيباتر ميشد اما هر چه گشتيم اثري از م‍‍وذنين نبود محدوده صدا مشخص بود لذا به همان سمت رفتيم در ميان نيزارها قايقي را ديديم قايق را به سختي از لابه لاي ني ها بيرون كشيديم .آنچه مي ديديم بسيار عجيب وباورنكردني بود .ما موذنين نا آشنا پيدا كرديم .درون قايق شكسته پراز پيكرهاي شهدا بود آنها سال هاي سال در ميان نيزارها وجود داشتند .پیکرمطهرسیزده شهیدداخل قایق بود.آنها را يكي يكي خارج كرديم عجيب تر اينكه همه آنها شهدا گمنام بودند .

راوي :شهيد عليرضا غلامي مسئول تفحص لشگر امام حسين ع

منبع:كتاب كرامات شهدا ص

 نظر دهید »

مسافر کربــــلا

10 اسفند 1391 توسط حاتم

مسافر کربــــلا

 

 

چهار ساله بود ، مریضی سختی گرفت. پزشکان جوابش کردند. گفتند : این بچه زنده نمی ماند! پدرش او را نذر آقا اباالفضل (علیه السلام) کرد. تا اینکه به طرز معجزه آسایی این فرزند شفا یافت! هر چه بزرگتر می شد ارادت قلبی این پسر به قمر بنی هاشم(علیه السلام) بیشتر می شد. تاریخ تولد شناسنامه اش را تغییر داد و به جبهه رفت! در جبهه انقدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضل (علیه السلام) از لشگر امام حسین (علیه السلام) شد. خوشحال بود که به عاشقان اربابش خدمت می کند علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه می رفت گفت: راه کربلا که باز شد برمی گردم! شانزده سال بعد پیکرش بازگشت . همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می رفت !!! آمده بود به خواب مسئول تفحص ، گفته بود : زمانش رسیده که من برگردم!!! عجیب بود محل حضورپیکرش را گفته بود !!! پیکرش به شهردیگری منتقل شد .مدتی بعد او را آوردند ، روزی که تشییع شد روز تاســوعا بود.

در پایان آخرین نامه اش برای من و شما نوشته بود” به امید دیدار در کربلا_ برادر شما علیرضا” حالا هرکس مشکلی برای سفر کربلا داره به سراغ علیرضا میره…

راوی : مادر شهید

شـادی روح شــهدا صــلوات

 

 نظر دهید »

شهود عشق

06 اسفند 1391 توسط حاتم

                         مادر شهید شیرودی به دیار باقی شتافت (روحش شاد)

                        

                            

گفتگوي با همسر شهيد شيرودي
مادر توصیه می‌کرد در انظار گریه نکنید؛ خوشحال شد اکبر به آرزویش رسید
بولتن نیوز : مادر شهید شیرودی قبل از شهادت امیر خلبان شهید علی اکبر شیرودی گفته بود: «من اکبر را که می‌بینم، مثل یک میوه خیلی رسیده‌ای است که هر لحظه ممکن است از درخت بیافتد.» همچنین مادر شهید پس از شهادت شیرودی به همسر و فرزندان وی سفارش کرده که «اگر دلتان می‌گیرد و می‌خواهید گریه کنید در انظار نباشد و دیگران گریه‌تان را نببیند بهتر است. صبوری کنید چون خود شهید خواسته است.»

شامگاه جمعه 4 اسفند ماه یک عضو دیگر از خانواده پاکباز شهدا خداحافظی کرد. مادر شهید شیرودی؛ مادر همان شهیدی که روزگاری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای (مدظله العالی) از او با عنوان «نخستین نظامی که در نماز به او اقتدا کردم» یاد می‌کند، به دیار باقی شتافت.

رهبر فرزانه انقلاب، 23 سال پیش در پیامی به مراسم تجلیل از جانبازان و ایثارگران، درباره خانواده معظم شهدا چنین گفته‌اند: «من اکنون به پدران و مادران، همسران و فرزندان، خواهران و برادران و دیگر کسان شهدای عزیز و جانبازان و اسراء و مفقودین درود می‌فرستم و اعلام می‌کنم که آنان در رتبه و شأن معنوی بلافاصله پشت سر عزیزان فداکار خویشند.»

در گفتگو با «شهناز شاطرآبادی» همسر شهید شیرودی به بررسی ویژگی‌های مادر شهید و تأثیری که ایشان بر شهید شیرودی داشته پرداخته است.

خانم شیرودی؛ نقش تربیتی مادر شهید شیرودی بر روی ایشان که نتیجه‌اش روحیه رشادت در شهید شیرودی بود، چگونه قابل بیان است؟

شهناز شاطرآبادی: با توجه به اینکه شهید شیرودی در خانواده مومن و متعهد بزرگ شده بود و از طرفی به دلیل شغل پرمشغله پدر خانواده که کشاورزی بود، بیشترین نقش در تربیت شیرودی را مادر ایشان بر عهده داشت. مادری مومن و با ایمان و با اعتقادات مذهبی که سعی می‌کرد آموزه‌های دینی و اعتقادی خود را درباره تربیت فرزند به کار گیرد و معتقد بود مهمترین و حساس‌ترین وظیفه هر مادری تربیت درست فرزندانش است.

زمینه‌هایی که باعث می‌شد سرکار پس از شهادت شهید شیرودی، با مادر شهید حفظ رابطه کنید چه بود؟

بیشتر بخاطر اینکه شهید خیلی به مادرشان علاقمند بودند و خود من هم رفتار و منش مادر برایم خیلی قابل احترام بود. خیلی خونگرم و مهربان و با محبت بودند و همین باعث می‌شد بعد از شهادت شیرودی، این رابطه را حفظ کنم و حتی مستحکم‌تر کنم. با اینکه شاغل بودم، برای رضای خدا و شادی روح شهید هر فرصتی که پیش می‌آمد بچه‌ها را به شهسوار مازندران می‌بردم تا مادر را ببیند. همیشه می‌گفت من مثل یک چراغ کم‌نور و بی‌فروغم، شما را که می‌بینم روشن می‌شوم. به هر حال من این رابطه را حفظ کردم و خدا را شکر سعی کردم آن طور که شهید می‌خواهد، اول خدا را و بعد روح شهید را راضی نگه دارم.

بارزترین ویژگی مشترک شهید شیرودی و مادرش چه بود؟

رابطه عاطفی خیلی عمیقی بین شهید و مادرش بود. و این برای همه اطرافیان و خانواده ملموس بود. وقتی شجاعت اخلاقی که در شهید شیرودی بود را می‌دیدم به یاد مادرشان می‌افتادم.

واکنش مادر شهید شیرودی پس از شهادت ایشان چگونه بود؟

از قبل آماده شده بودند. مادرشان یک بار به من گفت «من اکبر را که می‌بینم، مثل یک میوه خیلی رسیده‌ای است که هر لحظه ممکن است از درخت بیافتد.» این را واقعا به عینه قبول کرده بودند که شیرودی یک روز شهید می‌شود و خود شیرودی هم بارها صحبت کرده بود و خانواده را آماده کرده بود. به خاطر همین شهادت شیرودی زیاد برایشان غیرمنتظره نبود و بخاطر اینکه شهادت آرزوی قلبی‌اش بود، مادرش هم از اینکه شیرودی با شهادتش به آرزویش رسیده است خوشحال بود؛ البته خوب به هر حال مادر بود.

مادر همیشه می‌گفت «اگر دلتان می‌گیرد و می‌خواهید گریه کنید در انظار نباشد و دیگران گریه‌تان را نببیند بهتر است. صبوری کنید چون خود شهید خواسته است.»
بر طبق این گزارش، شهربانو حسین شیرودی مادر امیر خلبان شهید شیرودی شامگاه جمعه چهارم اسفند ماه در سن 87 سالگی بر اثر کهولت سن دار فانی را وداع گفت که به گفته عروس خانواده شیرودی، پیکرش ساعت 9 صبح یکشنبه 6 اسفند ماه در مصلای شهسوار تشییع می‌شود.

منبع :همشهری انلاین

 نظر دهید »

ماجرای ازدواج شهید چمران

05 اسفند 1391 توسط حاتم

 

ماجرای ازدواج شهید چمران



یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».
به گزارش جهان به نقل از باشگاه خبرنگاران، «غاده چمران» همسر لبنانی شهید چمران، بخش‌هایی از زندگی مشترك خود با مصطفی چمران را بازگو می كند. این اظهارات تحت عنوان كتاب «نیمه پنهان ماه» به چاپ رسیده است.

آنچه می‌خوانید، بخش‌هایی از این كتاب است:

پدرم بین آفریقا و چین تجارت می‌ كر د و من فقط خرج می‌كردم، هر طوری كه می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می ‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آنجا می‌خرید.

در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فكر می‌كنم كار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.

یك شب در تنهایی همانطور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود:

«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».

آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم.

هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران»… .

مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌ ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد… .

مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته‌های من، گفت: «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز كرده‌ام» و اشك‌هایش سرازیر شد… .

من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و … .

یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».

من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنند كه شما چرا خانمی ‌را كه حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد… .

آن روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و غاده كه چشم‌هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی … من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن…

…گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.

مادرم گفت: «حال شما را كجا می‌خواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم مؤسسه با بچه‌ها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت … .

مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود … مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشك می‌ریخت. مصطفی خیلی اشك می‌ریخت. مادرم تعجب كرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.

روزی كه مصطفی به خواستگاری‌اش آمد مامان به او گفت: «شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانه‌اش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقت‌هایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت را مرتب كند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌كرد.

… من گاهی به نظرم می‌آمد مصطفی سعه‌ای دارد كه می‌تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی‌های زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را.

خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم … یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ( كه لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ) مصطفی مؤسسه ماند نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان اینها كه رفته‌اند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌كنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه می‌بیند».

آخرین نامه مصطفی را باز كرد و شروع به خواندن كرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌كنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌كنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس می‌كنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌كند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل می‌كند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت…».

حتی حاضر نبود كولر روشن كند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت، «چطور كولر روشن كنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند».

غاده اگر می‌دانست مصطفی این كارها را می‌كند، عقب نمی‌آید اهواز می‌ماند و اینقدر به خودش سخت می‌گیرد هیچ وقت دعا نمی‌كرد زخمی‌ بشود و تیر به پایش بخورد. هر كس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: «غاده دعا كرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».

قرار نبود برگردد… من امشب برای شما برگشته‌ام

- نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشته‌ای برای كارت آمدی

- امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم كه اینجا باشم… .

وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز كشیده فكر كردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یك روز كه آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دست‌هایم را بوسید… آن شب خیلی تعجب كردم كه وقتی حتی پایش را بوسیدم تكان نخورد احساس كردم بیدار است اما چیزی نمی‌گوید چشم‌هایش را بسته بود… و گفت: «من فردا شهید می‌شوم» … ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم … من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم با رضایت كامل شما باشد… آخر رضایتم را گرفت … نامه‌ای داد كه وصیتش بود گفت تا فردا باز نكنید.

چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر می‌كرد؟ مصطفی كه كنار اوست. نگاهش كرد. گفت: «یعنی فردا كه بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین كنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و كلت كوچكم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود … مصطفی در اتاق نبود… .

…بعد بچه‌ها آمدند كه ما را ببرند بیمارستان گفتند دكتر زخمی‌ شده، من بیمارستان را می‌شناختم وارد حیاط كه شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. می‌دانستم كه مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی ‌نیست.

من آگاه بودم كه مصطفی دیگر تمام شد… .

احساس می‌كردم خدا خطرات زیادی رفع كرد به خاطر مرد صالحی كه یك روز قدم زد در این سرزمین به خلوص … مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شب‌ها گریه می‌كرد راه می‌رفت ..بیدار می‌ماند ..آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكینه خوابیده، آرامش گرفتم.

چون ما در تهران خانه نداشتیم، در مسجد محل، محله بچگی‌اش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم … .

… تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاك كردند. آن شب باید تنها برمی‌گشتم آن لحظه احساس كردم كه مصطفی واقعا تمام شد… . بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج كنم … .

… هر شب را یكجا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا كنار قبر مصطفی … .

از لبنان كه آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم كه هیچ … .

می‌گفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یكجور نداشته باشم بهتر است …

خدایا من از تو یك چیز می‌خواهم با همه اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من می‌خواهم كه بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فكر كند مثل گلی زیبا كه در راه زندگی و كمال پیدا كرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می‌خواهم غاده به من فكر كند، مثل یك شمع مسكین و كوچك كه سوخت در تاریكی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس كوتاه.

می‌خواهم او به من فكر كند، مثل یك نسیم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت به سوی كلمه بی‌نهایت.

خانم غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را می بینند و این گونه تعریف می کنند:"مصطفی” در صندلی چرخ داری نشسته بود و نمی توانست راه برود دویدم و پرسیدم :مصطفی چرا این طور شدی؟ ،گفت:شما چرا گذاشتید من به این روز برسم،چرا سکوت کردید؟،پرسیدم :مگر چه شده؟،گفت:برای من مجسمه ساخته اند ،نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.

بعد از اینکه این خواب را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ساخته اند.وسپس می گوید:این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.

… گاهی فکر می کنم اگر همه ی ایران را به نام چمران می کردند این، دلم خوش می کند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می کند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.

مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم ها، در قلب آن ها است. آدم ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان! من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از لبنان و شهر صور در تصور من نمی آمد. به مصطفی می گفتم « اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصا وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید. . . .

به نقل از جهان نیوز

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 24

مدرسه علمیه الزهراء خمینی شهر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • عمومی
    • پزشکی
  • مذهبي
    • اخلاقی
  • مناجات
  • آشپزی
  • خاطرات شهدا و بزرگان
  • خانه داری
  • مهدویت و فرهنگ انتظار در فضای مجازی
  • احادیث نورانی معصومین(ع)
  • چکیده پایان نامه های مدرسه
    • مقاله
  • علمی
  • معرفی کتاب
  • روانشناسی
  • دل نوشته های یک طلبه
  • سیره اهل بیت علیهم السلام
  • اطلاع رسانی برنامه ناب رسانه
  • کلام ناب بزرگان
  • شعر
  • علما
  • جملات تامل برانگیز
  • خبرهاي مدرسه
    • فرهنگي
    • پژوهش
    • آموزش
  • احکام

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
ایامم را به یاد خود آباد ساز و پیوسته در خدمت خویش مستدام دار و کردارم را پذیرا باش.«امیر المومنین(ع)»
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس